جمعه، شهریور ۱۹

دژ ِ زرنج

دلم میخواست یک شب، بی توجه به ساعت، دستهایم را در جیبم کنم، یقه ی پالتویم را بدهم بالا، بیخیال ِ برفی که میبارد، آرام آرام خیابان ِ تاریک را قدم بزنم.
برسم به روشنایی، به گرمای ِ یک قهوه خانه. بی صدا گوشه ی دنجی پیدا کنم، بدون جلب ِ نگاه ِ کسی، دستم را بزنم زیر ِ چانه ام، حرف به حرف ِ قصه های مرشد ِ نقال را از پهلوانی های این و آن به خاطر بسپارم. تمام که شد مثل ِ سایه بخزم توی کوچه ها، دوباره دستهایم را در جیبم کنم، گوشم را بدهم به صدای برفهای زیر ِ چکمه هایم، بروم تا جایی که حتی زمان نداند کجا ایستاده ام.
همانجا، همانطور ایستاده بمیرم.

لعنت؛ که نمیشود.