چهارشنبه، دی ۱۳

زمين و چرخ و دريا را بگردان.. بگردان .. بگردان


ضجه بزن
پنجه بکش
به ديوار،
به دنيا، 
به بالش.

نذار کسي بغضتو بفهمه،
نذار کسي اشکتو ببينه،
بخند،
بگو: آره بابا، از وقتي رفته راحت شدم اصلن.
بگو: به خدا انقد خوشحالم.


اما وقتي شب شد،
سرت رو بلند کن،
گوشه آسمون رو ببين؛
ببين: کمين از گوشه اي کرده است و تيري در کمان دارد...
ببين اسمش چقدر بهش مياد،
جبّار است و شکارچي؛
صيدي و زخمي،
چه مانده از تو بدبخت؟
ببر اين طناب نفسي که تورا وصل کرده به شب ناله ها،
ببر اين بندي که بستي به پاي دلت.
ببر اين زندگي کوفتي را،
که تو نميکني، ميکندت.


تو
کجا
بودي؟
لعنتي؟