چرا هنوز، هر شب، سرک ميکشي از بالکن ِ همان اتاقي که قبلترها وقت ِ عشقبازيهامان، پردهاش را ميکشيديم.
تو طلوع ميکردي و ما به تماشايت مينشستيم.
حالا، اتاق را اشتباه گرفته اي،
آنکه تو را به من آموخت، جاي ديگري، پشت ِ پرده ي ديگري، تو را به ديگري ميآموزد.
آنجا سرک بکش، آنجا طلوع کن.
او، با او، آنجا که نميدانم کجاست، منتظرت هستند.
آدمهاي تنها، با ديدن ِ تو تنها مشتهايشان را گره ميکنند و بغضشان را فرو ميدهند و لبخند ميزنند.
لبخند ِ واقعي آنجاست که او با او تو را بعد از عشقبازيشان تماشا ميکنند.