پنجشنبه، مرداد ۱۴

واژه ای در قفس است

میدانی؟
من عقلم ناقص است.
نه چون زنم. نه. اصلن هم.
اما عقلم ناقص است. راستش امروز مطمئن شدم دیگر.
که عقلم ناقص است. که خیلی خر تر از آنی هستم که نشان میدهم. (گفتم تو هم بدانی. خواستم تو هم مطمئن شوی)

راستش بچگی ام خیلی بیشتر از معمول طول کشیده. مثلن وقتی یک جاهایی مجبورم اندازه ی سنم رفتار کنم سخت میگذرد به من. وقتی مجبورم خانوم باشم کلی عذاب دارد برایم. خب تو هم میدانی دیگر که مثلن کفشهای پاشنه دار و مو درست کردن و آرایش کردن و اینها چه کابوس هایی هستند برایم. خب اینها را که اصلن میدانستی. هیچی اصلن. این زاویه ی خر بودنم را نمیخواستم توضیح بدهم برایت. یا مثلن خیلی زاویه های دیگری که خودت میدانی دیگر.

داشتم امروز فکر میکردم (فکر کردن هم میدانی چه سخت است برایم خب) به اینکه همیشه نمیدانستم که شاید یک روزی در زندگی ام برسد از راه، که آن روز یک نفر بشود کره ی جغرافیا برایم. وقتی راه میرود و میچرخد یعنی دنیا دارد خوب کار میکند. وقتی مینشیند، حرف نمیزند، تکان نمیخورد، اخم میکند صم بکم مینشیند یک گوشه، دنیا ساکت میشود، فقط نگاه میکند، تکان نمیخورد تا او بلند شود، راه برود، بعد دوباره دنیا هم شروع میکند به راه رفتن، به چرخیدن، به شب رفتن و روز آمدن و شب شدن و اینها.

من انقدر بزرگ نشدم که درک کنم باید برای آن یک نفری که می آید (حالا می ماند یا میرود ش دیگر مهم نیست، مهم اینست که می آید) یک چیز هایی، جاهایی، حرف هایی، نگاه هایی، گریه هایی، بغض هایی، خنده هایی، چشمک هایی،دلبری هایی کنار بگذارم از بچگی، بگذارم لای کتاب، بگذارم بین صفحه های شعر های حافظ، یک جایی که کسی نداند بجز خودم، نگه دارمشان تا بیاید.
بعد برایش یکی یکی بیاورم، بگذارم توی دستش، مثل انار یا آب ِ خنک، یا شاتوت، یا شربت، بگویم مال ِ توست. از بچگی نگه داشته بودم تا بیایی؛ بدهم دستت. از اول هم مال ِ تو بود، امانت اینجا نگه داشته بودم، صاحبش بیاید که آمد، بردار ببر.
بعد تو برداری، ببری. بگذاری لای کتاب ِ شعری، قصه ای، داستانی، چیزی. بماند برای وقتی خواستی صندوقچه ی قصه هایت را برای نوه هایت باز کنی، داشته باشی چیزی بجز قصه های تکراری نشانشان بدهی. که وقتی داری تعریف میکنی چشم هایت یک برقی بزنند؛ که نوه هایت بپرسند بابابزرگ، نکند اینها که گفتی واقعی بودند؟ بعد تو بخندی -نه از آن خنده های همیشگی ات- ، دستی بکشی به سرشان، بگویی نه بابا جان. قصه ها همیشه شبیه واقعیت اند، اما واقعی که نیستند. ولی ته دلت می خندی -از همان خنده های همیشگی- بعد یاد ِ من که نه، یاد ِ این یادگارها بیوفتی. سری تکان بدهی، صندوقچه ات را برداری، به نوه هایت هم بگویی باباجان دیر وقت است دیگر، بروید بخوابید.

من خب هیچ وقت به این جاهایش فکر نکرده بودم.
حالا هم که دیر شد. یادم باشد اگر نوه ای داشتم و دختر بود، یادش بیاندازم به اینجاهایش هم فکر کند.