جمعه، شهریور ۲۰

ای همدمِ روزگار، چونی بی من؟

از تمامِ خاطراتی که روی دفترم بالا آورده بودم یکی شان میخورد توی چشمم. مثلِ یک تکه سنگِ براق روی کوه که از دور برایت دست تکان می‌دهد، یا حتی ستاره‌ی غمگینِ تنهایی که میانِ یک کهکشان با ناامیدی چشمک میزند.

خاطره‌ی آن روزِ برفیِ لعنتی.
توی جاده‌ی مه گرفته ی خلوت که حتی سگهایش هم در آن سرما گوشه‌ای خزیده بودند.

ما، مست، مبهوت و عاشق و هوا، گرفته، برفی و سرد.

دستهای ما را دستکش ها نمیتوانستند گرم کنند. آن سرمای عجیب را هیچ آتشی حتی نمیتوانست کمی قابل تحمل کند، چه برسد به چند تار و پودِ بهم پیچیده‌ی نازک از تنِ گوسفندی که معلوم نبود خودِ بدبختش در کدام عیدِ قربان رو به قبله شده است. 
گرمای دستهای ما از قسمتِ چپِ سینه‌هامان بود. از آن ماهیچه‌ی پُرکارِ لعنتی که وقتِ خاطره ساختن آنقدر تند میکوبد که برفِ سنگینِ خاکستری هم انگار سرمایی ندارد. همان ماهیچه‌ی پُرکارِ لعنتی که وقتِ مرورِ خاطره‌ها آنقدر تند میکوبد که ریه هایت برای رسیدن به او از درد به هم می‌پیچند. همان ماهیچه‌ی پُرکارِ لعنتی که بعد از رفتنت بارها برای ایستادنش التماس کرده بودم.
گرمای دستهای ما از همان ماهیچه‌ی پُرکارِ لعنتی بود. 

ماشین چنان روی برف لیز میخورد که حتی یک متر جلوتر رفتن هم انقدر دیوانگی بود که حدِ جنونِ ما به آن نرسد. نگه داشتیم، بنزین آنقدری نبود که بشود توی ماشین بمانیم و بخاری را روشن نگه داریم. توی ماشین ماندن احمقانه بود، زدیم بیرون به برف بازی، دنبالِ هم میدویدیم و با خنده‌های مستانه به هم برف میکوبیدیم. تا تو پیچیدی پشتِ آن سنگِ بزرگِ سفیدپوش و آن خطِ خونِ لعنتی.
ساکت شدی و من از پشت دویدم سمتِ تو تا گلوله‌ی برفم را بکوبم به پهلویت و شرط را بِبَرم که با چهره‌ی حیرانِ تو از دستم افتاد. 
این چیه؟
هیس، نمیدونم، بیا برگردیم تو ماشین.
شاید کسی کمک بخواد.
خب بخواد، ما پلیسیم یا دکتر؟ بیا برگردیم.
نه، بذار یه نگاهی بکنم.
کجا میری دیوونه، بیا اینجا میگم.
عه، چرا اینجوری میکنی؟ بذار نگاه کنم دیگه، شاید حیوونی چیزی زخمی شده.
هیس، انقدر بلند حرف نزن، بیا بریم تو ماشین، آروم آروم رانندگی میکنم میرسیم یه قبرستونی بالاخره. 
نه، نمیام، تو برو، نمیتونم اینجوری بیام.
لعنتی، اگه خطرناک باشه چی؟
دیوِ دو سره؟ یا اژدها؟ تهِ تهش سگه دیگه.
دیوانه.

تو برگشتی سمتِ ماشین و من پیچیدم به کوره راه. مهِ لعنتی جلوی دیدم را گرفته بود، اما منِ لعنتی ول نمیکردم. انقدر رفتم که دیگر نه جلو را میدیدم، نه پشتِ سرم را.
صدایت کردم و صدایم توی کل کوه و جاده پیچید، صدای قدمهای آهسته‌ای میآمد که صدای پای تو نبود. آن خطِ خون به هیچ جا نمیرسید، توی خودش میپیچید و برمیگشت همانجایی که شروع شده بود، صدای ناله‌ی تلخی که معلوم نبود از گلوی چه موجودی بیرون میخزد همه جا را گرفته بود و آن صدای پای لعنتی که انگار پشتِ سرم میپیچید، همه جا بود.
من صدایت میزدم، درمانده تر از مادری که جسدِ کودکش را دریا برایش پس فرستاده، من تو را صدا میزدم، بیچاره تر از پدری که از پسرش فقط یک پلاک برگشته، و ناامیدتر از معشوقه ای که اسبِ یارش بی سوار آمده.
و انعکاسِ ناامیدترِ صدایم مثلِ سیلی توی گوشم میخورد.

به هوش که آمدم آفتابِ بی رمقی روی برفها میتابید و مردی با لباسِ قرمز مدام با من حرف میزد و آن یکی با لباس سفید چیزی را دورِ دستم سفت میکرد.

تو، آنطرف تر، برای کَسی با لباسِ سبز حرف میزدی و او با سرِ پایین با دقت گوش میکرد و همتای کم درجه‌ترش یادداشت برمیداشت.
کسی زیپِ کیسه‌ی سیاهی را میبست و تختِ چرخداری را توی ماشینِ سفیدِ بلندی هُل میداد و دنیا دورِ سرِ من میچرخید.

نخواستم دیگر ببینمت.
تو نیامدی، آن دقیقه های نفرت انگیز تو نیامدی، آن لحظه‌های وحشتناک تو نیامدی. اسمِ تو را صدا زدم، وحشت زده دنبالت دویدم اما تو نیامدی. تقصیرِ من بود یا نبود، کارِ احمقانه کردم یا نکردم اما تو مرا تنها گذاشته بودی، توی آن مهِ نفرین شده، زیرِ بارِ وحشتی که پشتِ سرم راه میرفت، تو را صدا کردم و جوابش صدای گرمِ تو نبود، "آمدم" گفتنِ تو نبود، پژواکِ صدای ناامیدِ خودم بود که مثلِ درد توی گوشم میپیچید.

پشتِ درِ اتاقم توی بیمارستان ماندی، روی نیمکتِ بیرون خوابیدی اما دیگر میدانستی که تمام شدیم. که وحشتِ آن روز برای همیشه توی دلِ من ماند و خاطره‌ی نیامدنت زبانم را با خود بُرد.

چشمانم را که روی مردِ قرمزپوش باز کردم، دیگر کسی صدای مرا نشنید.

تو رفتی، نه چون دلت میخواست، چون میدانستی ماندنت چیزی از وحشتِ من کم نمیکند. میدانستی که دیگر هیچ‌وقت صدایت نخواهم کرد، میدانستی که همه ی سالهای بعد از آن، هر دانه ی برفی که از آسمان ببارد، هر زمستانی که از راه برسد، هر مِه ـی که زمین را فرا بگیرد، یا هر قطره خونی که جایی بریزد، من اسمِ تو را توی دلم فریاد میزنم و از وحشت میلرزم، اما تو نخواهی شنید، تو رفتی چون ماندنت دیگر فایده‌ای برای حالِ خرابِ من نداشت.

نمیدانم حالا که سالها گذشته، تو چه میکنی یا کجایی، اما من، کنجِ این اتاقِ امنِ سفیدپوشم، پشتِ میله هایی که برای امنیتم روی پنجره کشیده اند و لا به لای آنهمه قرص و دوایی که میخورانندم، به تو فکر میکنم هنوز.

وقتی که پرده های کلفتِ قهوه‌ای را دورِ پنجره میخ میکنند میفهمم که زمستان آمده، میفهمم که نمیخواهند من دیگر زمستان را ببینم.
هرسال، وقتی این پرده‌ی قهوه‌ای روی پنجره‌ام مینشیند، من هشتاد و نه بار خوابِ تو را میبینم، که پشتِ سنگِ بزرگی میپیچی که مِه دورِ آنرا گرفته و صدای خودم را میشنوم که اسمِ تو را توی کوه فریاد میزند.

تو، اما نمیآیی.