دوستش ندارم. هیچوقت نداشتم. کلن هیچوقت نفهمیدم وقتی کسی را دوست دارید، یعنی دقیقن چه حسی دارید، چه کاری میکنید، چه حرفی میزنید، یا اینکه وقتی طوطیوار به او میگفتم "دوستت دارم" باید چه حالتی به صورتم بدهم، یا چشمهایم را به کجا بدوزم.
فقط میگفتم "دوستت دارم" که جوابِ مهربانی ها و توجه هایش را داده باشم. البته نه مهربان بود، نه توجه میکرد. فقط بود. وجود داشت. و چون همدیگر را میشناختیم، فکر میکردم لابد باید هم را دوست داشته باشیم. ولی هرچه تلاش کردم نفهمیدم دقیقن باید چکار کنم که دوست داشته باشم ـش. میبوسیدم، در آغوش میگرفتم، هدیه میدادم، اقرار میکردم، حتی وقتی قهر میکرد منت کشی میکردم تا آشتی کند، اما تهِ دلم، آن قسمتِ دل که ژله ـیست و میلرزد، از سنگ که نه، اما از چوب بود. نمیلرزید. هیچوقت نلرزید. حتی همان اولین روزی که آمد تا بماند، وقتی با لباسِ سفید وسطِ دست و هورای آنهمه مهمان، میانِ بازوهایش میرقصیدم و چرخ میزدم، وقتی برای بار سوم پرسیدند و گفتم بله، وقتی اولین شبِ باهم بودنمان در خانه مان در آغوشش صبح شد، من دلم نلرزید.
دلِ من موجودِ بیشعوری بود. این را از زمانِ مدرسه راهنمایی ام فهمیدم. وقتی اولین بار پسری روبرویم ایستاد، اشک ریخت، التماس کرد، قسم خورد، قسم داد، و من مثلِ بُز - این موجودِ وارسته - فقط نگاه کردم، و رد شدم. وقتی پسرهای فامیل، نامه های عاشقانه را یواشکی توی کیفم گذاشتند و من دفعه ی بعد در گردهمایی فامیلیِ بعدی، مثل بُز نگاهشان کردم، وقتی تویِ دانشگاه نخهای همکلاسی ها را آنقدر نگاه کردم تا بغل دستی ـم با آنها تور بافت. این یکی هم اگر پدرم بله نگفته بود، باز مثلِ بُز نگاهش میکردم تا برود.
وقتی برای بار اول پرسیدند، وقتی داشتم میرفتم گل بچینم، مادرم را نگاه کردم، چقدر خوشحال بود، و چشمهای اشکآلودش میخندید. برای بارِ دوم، که رفته بودم گلاب بیاورم، سرِ راه پدرم را دیدم، که از دامادش راضی بود، بارِ سوم چون دیگر چیزی نمانده بود که بیاورم گفتم وکیل است، تا بیخیال شود.
شب، وقتی تا صبح توی گوشم زمزمه میکرد، فقط گوش میکردم. خوبی او این بود که به همین "دوستت دارم"ـهای گاهگاهِ طوطیوار راضی بود، به همین هدیه های مناسبتی، همین لباسهای اطو شده ی آماده، همین شام و نهارهای بابِ میل، همین خانه ی سابیده و شسته-رُفته. بیشتر نمیخواست. دلم اگر بیشعور نبود، شاید میلرزید، بعد دوست داشتن را نشانش میدادم، نه اینکه فقط بگویم.
حالا که از بهشت زهرا برگشته ام، دمپایی هایش کنار در مانده اند، منتظرِ اینکه بپوشدشان و کلِ خانه را لخ لخ کنان بگردد و گلها را با دقت و وسواس آب بدهد، یا اینکه جلوی کاناپه روی زمین رهایشان کند و پاهایش را روی میز یله دهد. ولی خب، متاسفانه دیگر قرار نیست آنها را بپوشد. خدا انگار بد داده اینبار، بی توجه به همه ی خدا بد نده هایی که توی بیمارستان حواله ی زندگیِ جوانمان کرده بودند. زیر عمل که بود، آن صدای بوقِ ممتدِ کذایی باعث شد این دمپایی ها الان بی صاحب باشند.
وقتی توی خاک میگذاشتندش، نمیتوانستم خیره نگاه نکنم، فکرم بیشتر درگیرِ این بود که از تاریکی خوشش نمیآمد، گفتم یک چراغ قوه ای، چیزی برایش میگذاشتید، که نمیدانم چرا صدای جیغ و شیونِ همه بلندتر شد، با خودم فکر کردم شاید نباید میگفتم. همه که بغلم کردند، گریه کردند، به سر و صورتشان کوبیدند، من مثلِ بُز نگاهشان کردم، وقتی خواستم برگردم به خانه ـمان، همه دنبالم راه افتادند، وقتی گفتم میخواهم تنها باشم، همه فریادهایِ گریه ـشان را بلندتر کردند. فکر کردم شاید این را هم نباید میگفتم.
همه ی اینها با دیدنِ دمپایی هایش یادم آمد. این گلها را باید حالا خودم آب بدهم. گرچه تا دستم بیاید کدامشان چندبار و چقدر آب لازم دارند احتمالن بیشترشان خشک میشوند. هزاربار یا حتی بیشتر گفته بودم بنویس کدام گل، چقدر، چندبار ولی هربار گفته بود: باشه. ولی باشه هایش شبیهِ "دوستت دارم"ـهای من بود.
این سیگاری که دارم میکشم خیلی تلخ است، دمپایی هایش را پوشیده ام، دارم لخ لخ کنان میروم سرِ یخچال، شکلات بردارم.