دوشنبه، آذر ۹

بسی رنج بردم در این سال سی

دست و دلم به نوشتن نمیرود.
یعنی میرود اما برمیگردد.
قصه‌های نگفته انقدر دارم که نمیدانم کدام را کی و به چه بهانه‌ای تعریف کنم.
حرف توی دل که میماند نمیگندد، دل را میکُشد، روح را میپوساند، مهر را بی رمق میکند و خودش، خودِ حرف، همانطور نفسگیر و بغض آلود سرِ جایش میماند.
احساس می‌کنم روحم پوسیده، قلبم تمام شده و در تهِ وجودم چیزی آرام آرام تمام میشود که روحم را آهسته آهسته با خودش میبَرد.

سالها گذشته از آن خنده‌های از تهِ دل، از آن بی‌دغدغگیِ سرخوشانه.
سی سالگی چنگالش را به وجودم انداخته و میکِشد؛ اینکه کجا میبَرد و چه میکند را نمیدانم، اما جای خونآلودِ چنگهایش میسوزد و درد می‌کند.
بارِ تنهاییِ سی ساله ام پشتم را خم کرده و هرروز سنگینتر میشود.
اینهمه احساساتِ گونه‌گون و متضاد نابودم میکند. روحم را میرنجاند، خستگی ام را میافزاید.
حتی زیبایی‌ام را میکُشد، چشمانی که زمانی شهلا بود حالا شکسته و تصادفی ست.
گونه‌هایی با دو شیار موّرب حالا دو سیاهچاله شده‌اند به چگالترین و نازیباترین حالت مادّه.

حرفهای پوسیده ی ناگفته روزی هزاربار دورِ ذهنی که شاد و زیبا بود میگردد و با هر گردشی زیبایی و شادیش را میخورد.
هرروز جلوی آینه‌ی خسته‌ی اتاقم یک خط و کژی و ناراستی جدید توی ذوقم میزند و برسی که موهایم را صفا میدهد هرروز موهای بیشتری می‌کند و تحویل زباله‌ها میدهد.
وزنه‌ای که همیشه روی آن وزن خوش‌تیپی‌ام را می‌کشیدم، حالا وزن استرس و بی‌خوابی و نگرانی از چاق شدنم را می‌کشم.
کتاب‌هایی که قبل‌ترها با حرص و عشق کلمه به کلمه‌شان را میبلعیدم حالا فقط ورق می‌زنم و گوشه‌ای پرت‌شان میکنم.
سی سالگی سن وحشتناکی نیست، شاید اوج زندگی دیگرانی باشد که با وحشت از خواب نمی‌پرند، که اینهمه الکی خودشان را درگیر همه‌چیز نمی‌کنند.
اینهمه بی‌خودی دور خودشان میله نمی‌کشند، اینهمه بی‌دلیل با خوذشان نمی‌جنگند.
سی سالگی انقدر زیبا بود گاهی که یاد بچگی‌هایم می‌انداختم، یاد آنهمه کرم شب‌تاب که توی پوست پفک‌نمکی جمع می‌کردم تا شب برایم فانوس درست کنند. یاد ماشین پدالی‌ام که از همه‌ی دنیا تندتر میرفت و من همیشه برنده بودم.
اما گاهی هم درد دارد. دردی به بزرگی خراب شدن آدم‌برفی‌ای که با آنهمه زحمت ساخته بودمش، دردی به بزرگی دیدن دست و پا و پر و نوک کنده شده‌ی جوجه‌هایم، همان جایی که همیشه با آنها بازی میکردم.
سرخوشی فانوس و ماشین پدالی‌ام خیلی زیاد بود اما رنج مرگ آدم‌برفی و جوجه‌هایم ماندگارتر است.
درد موهای سفیدی که روز به روز جای موهای سیاه شبق‌رنگم را میگیرند.
درد اندامی که تراشیده بود و حالا روز به روز خمیده‌تر و رنجورتر میشود.
درد سالهای خوشی که قرار است برسد به پیری، به سال‌خوردگی، به ناتوانی و دل‌مردگی.

درد سی سالگی زیاد است، انقدر زیاد است که زیبایی‌ها و پختگی‌ها و سرخوشی‌هایش را درهم می‌تند و پنهان می‌کند.

سی سالگی آمده تا جانم را بگیرد اما نه یک‌باره و تمیز، با هزارها حیله و آرام آرام.

لعنت همه دنیا به سی‌سالگی.