شنبه، آذر ۲۱

سروِ من خوش میخرامی، پیشِ بالا میرَمَت.

زيرِ دنده ام درد میکند.

این تنها چیزی است که از تمامِ دنیای اطرافم میفهمم.
هیچ‌چیزی یادم نیست.
دنیایم پر شده از آدمهای غریبه‌ی دلسوز.
پر از بدو بدو و نگرانی برای کسانی که حتی نمیدانم که هستند و از جانم چه میخواهند.
کسی که تا دردم شروع میشود با اسم "پرستار" صدایش میکنند، زنی که با گریه دست روی پیشانی ام میکشد، مردی که اشکهایش را نثار دستمال میکند.
پسری که سبیلش را میجود و چشمهای قرمزش از بی‌خوابی و استرس قصه میگوید.
اینها کی هستند؟؟
چرا انقدر نگرانند؟


من چرا اینجا خوابیده ام؟ چرا نمیگذارند بلند شوم؟ زیرِ دنده ام چرا درد میکند؟
چه شده؟؟

"پرستار" آمده، چیزی توی دستم فرو میکند که درد دارد. از حالم میپرسد: امروز چطوری دختر جان؟ حسابی همه رو نگران کرده بودی ها.
من هاج و واجم.
گیجِ گیجِ گیج.
همه یعنی چه کسانی؟
این غریبه‌ها؟؟ یا خودش یا همان مرد سبیل کلفتی که وقتی با یک لبخندِ عجیب میآمد تو همه با نگرانی نگاهش میکردند و "دکتر" صدایش میکنند.

پرستار پرسید: دنده ات چطوره؟؟ بهتری؟ خیلی شانس آوردی ها. بقیه مثل تو خوش شانس نبودن. اسمت رو یادت میاد؟؟ چیزی یادت هست؟؟ اینا خانواده‌تن، میشناسیشون؟؟

اسمم؟ خانواده ام؟؟ بقیه؟

چه اتفاقی؟ کجا؟ کِی؟
چرا چیزی یادم نیست؟ چرا دنده ام درد میکند؟

"دکتر" آمد: لطف کنید بیرون باشید، امشب لازم نیست همراه داشته باشه، حالش بهتره، براش بهتره تنها باشه تا راحتتر فکر کنه، لطفن یه مقدار تنهاش بذارید، با اینهمه آدمی که نمیشناسه نمیتونه تمرکز کنه. ممنون.

این "دکتر" حرفهای مغز من را برای بقیه بلند بلند تکرار کرد. چه عجیب بود، از کجا میفهمید من چه میخواهم؟؟
از دکتر میترسیدم، وقتی توی اتاق بود فکر نمیکردم، میترسیدم بلند بلند تکرارش کند.

هروقت که میآمد زیرِ دنده ام را جوری فشار میداد انگار کار بدی کرده ام و باید تنبیه شوم. نمیدانم، شاید آسیبی که به دکتر زده بودم هم یادم نمیآمد، وگرنه دلیلی نداشت که اینطور زیرِ دنده ام را فشار بدهد.
اشکم سرازیر شد، از سرِ درد اما، دکتر گفت: دخترجان یه کمی تحمل کن، حسابی آش و لاش شده بودی، تازه الان سرحال و رو به راهی، اونهمه وقتی که خواب بودی و نفهمیدی خیلی بیشتر از اینا درد کشیده بودی. خانم دو تا مسکن قوی بزنید توی سرمش، الان بخوابه تا نصف شب، وقتی هم بیدار شد از دوربین فقط چکش کنین. تو اتاق نیایید، خانواده ش هم لطفن راه ندید، تنهایی براش بهتره، اگر هم شروع کرد به حرف زدن -هر چیزی- به من زنگ بزنین، من میرم خونه دیگه، چهار روزه اینجام.

پرستار "بله دکتر" گویان رفت بیرون و با دو تا آمپول برگشت و وقتی توی کیسه ای که کنارم آویزان بود خالی شان کرد سرم کم کم سنگین شد و خوابم برد.

خوابم آشفته بود، صدای جیغ چند نفر باهم میآمد، من چیزی نمیدیدم اما صدای داد و بیداد و جیغ میآمد، انگار از جایی پرت میشدم ولی تنها نبودم، صدای جیغها از کنار گوشم میآمد و این صدا تا پایین همراهم بود.
من چیزی نمیدیدم، تاریک بود، تنها صدایی که میشنیدم صدای جیغ بود، حتی نمیفهمیدم کجاییم، وقتی محکم به چیزی برخورد کردیم از خواب پریدم و باز روی همان تخت و زیرِ همان سقف و کنار همان دستگاهها بودم.
بیرون تاریک بود، حتمن همان نصفِ شبی بود که دکتر گفت.
هیچکس توی اتاق نبود. زیرِ دنده ام میسوخت.

میخواستم باز بخوابم تا بفهمم چه شده، چشمانم را فشار دادم، خوابیدم.
دوباره جیغ، نه، جیغ نه، قبلترش چه بوده، باید میفهمیدم قبلترش چه بوده، سرم را باید بچرخانم.


جوجه؟؟ خیلی حال میده نه؟؟
نه، خیلی هم بَده، چیه هی میندازدمون پایین.
خیلی هم باحاله، فقط غر میزنی.
غر نمیزنم ولی اونهمه بازی باحالتر بود، بعدش بریم اون که من گفتم رو سوار شیم.
باشه بابا غرغرو.

خندید، چشمان زیبایش میخندید، لبهای عزیزش میخندید، عزیزکم، دلم، داشت میخندید.
آن اپراتور احمق باز هم صندلی‌هامان را ول کرد اما اینبار کل بدنه از هم پاشید، داشتیم میافتادیم، واقعن میافتادیم، صدای جیغ میآمد، با تکانهای شدید و محکم خوردیم به زمین و سکوت محض بود.

از خواب پریدم.
با جیغ از خواب پریدم، پس کجاست؟؟ کو؟ او کجاست؟؟ پرستار؟؟ کجاست؟

پرستارها دویدند توی اتاق.
گفتم اون کجاس؟؟ کوش؟؟

یکی به بقیه گفت: به دکتر زنگ بزنین.

یکی دیگرشان از اتاق بیرون دوید، یکی دیگرشان گفت: چیزس نیست، آروم باش، چیزی نیست.

گفته بودند که بقیه مثل من خوش شانس نبودند، بقیه یعنی او، چقدر گذشته از آن روز؟؟

چقدر زنده مانده بودم بی او؟؟

چشمانم را بستم، نمیخواستم دیگر بازشان کنم، دیگر بازشان نکردم.