سه‌شنبه، دی ۱

ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِ نمک


نمیدانم.
شاید گفته بودم.
شاید گفته بودم که چقدر دلم می‌خواهد عکست را به همه جای شهر آویزان کنم و هرجا که میرسیدم تو را میدیدم و ذوق میکردم.
شاید هم گفته بودم که چقدر دلم میخواهد همه جا دستهای تو را بگیرم و بدوم و بگویم: ببین، ببین همه ی شهر چقدر با تو قشنگتر است.
شاید هم گفته باشم که چقدر دلم هوای قلّه کرده بود. با تو البته، چون تنها نه قلّه به من میچسبد، نه برگشتنم از قلّه معلوم است. تو که میدانی وقتِ پایین رفتن زانوهایم میلرزد، عینکم چشمهایم را یاری نمیکند، دستهایم به سنگها چنگ میزنند و می‌چسبند، از ترس.
شاید هم گفته باشم که چقدر دلم میخواهد باز باهم سفر برویم. جاده، جنگل، دریا. میدانی که هنوز دریا را باهم ندیده ایم.

دیدی؟
باز هم اشتباه کردم.
ادبیاتم بد نیست اما نمیدانم چرا حواسم نبود فعل ها را دارم اشتباه به کار میبرم. حواسم نبود که بگویم دلم میخواست، که بگویم میدانستی، من ادبیاتم خوب است اما وقتی نوشته‌ام راجع به تو باشد جمله‌ها از دستم فرار می‌کنند، قلبم افسار مغزم را میکِشد، چیزی نمیماند از اسبِ چموشِ زبانم که این آخری ها کُلی به آن میبالیدم.
من، همه چیزم تو بودی، که تمام.
هم تو تمام، هم من تمام، هم آن "ما" ـیی که هم تو هم من برای بودنش، برای ماندنش، برای بزرگ شدنش، برای بالیدنش چه ها که نکردیم.
اما این بچه‌ی بی جانِ زیرِ دستگاهِ تنفس یک زمانی کودک شادمانی بود که با ما روی شنهای کویر میدوید، توی پارکی که ما قدم میزدیم بازی میکرد، با حشراتِ همان جنگلی که ما درمینوردیدیم ور میرفت.
همان بچه‌ای که وقتِ دعواهامان گریه میکرد ما با نهایت بی رحمی سعی میکردیم نبینیمش.
حالا دارد جان میکَند.
دیگر نه من به فکر زخمهایش هستم نه تو به یادِ دردهایش.
این "ما" که دارد جان میکَند شاید لیاقت پرستارهایی بهتر از من و تو داشت اما زندگی نامرد است. نه فقط برای "ما"، برای من و تو هم کم نامرد نبود.
زندگی برای همه نامرد است.
زندگی ذاتش خراب است. خیلی خراب.

خیلی.