شنبه، دی ۱۲

عشق داغی است که تا مرگ نیاید، نَرَوَد


چقدر دلم میخواهد بروم توی بالکن و سیگار بکشم باز.

این ریه های لعنتی جواب نمیدهند.
از زیرِ این چادرِ نایلونی که دورم کشیده‌اند که بیرون میروم، نفسهایم صدای مرگ میگیرند. سرم میچرخد دورِ تمامِ اتاقهای خانه، و سریع کَسی -هرکَسی که آن دور و بر باشد- هجوم میآورد برای برگرداندنم زیرِ آن زندانِ شفافِ نایلونی.
زندگیِ سگ میکنم این زیر. هرچه التماس میکنم ساعتی تنهایم بگذارند، دقیقه‌ای رهایم کنند به حال خودم، کَسی گوشش را حتی درگیرِ شنیدنش نمیکند.

دلم سیگار میخواهد، دلم خیابان گردی میخواهد، دلم کباب کوبیده میخواهد، دلم زندگی میخواهد.

امروز "کمند" نگهبانِ زندانِ من است. خدا را شکر که عاشق است و تا نزدیکی های نافش توی گوشی اش فرو رفته و من از همیشه بیشتر آزادی دارم، میتوانم گاهی سرم را از لابلای نرده های زندانم بیرون بیاورم.
کمند گرمِ عاشقی است، و چقدر چشمهایش تماشا دارد وقتی روی کلماتِ پیامِ معشوقش سُر میخورند. چقدر لبخندش دل انگیز و زیباست وقتی سخنِ عشق مینویسد و میخواند.

چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر جای خالی ات توی چشمم میزند، چقدر نیستی. چقدر نیستی وقتی دستهایم میلرزند، چقدر نیستی وقتی خس خسِ نفسهایم امانم را میبُرند، چقدر نیستی نورِ جهانم، چقدر دنیایم تاریک شده بی تو.

کمند لبخند میزند، من به فدای چشمهای عاشقت، من به قربانِ لبخندِ لطیفت دختر.

چقدر دلم میخواست خاله اش باشم. 

محوِ تماشایش بودم که نفسم باز بند رفت، با صدای سرفه‌های دنباله‌دارم سرش را بلند کرد و با آن چشمهای زیبایش نگاهم کرد.

گوشی اش را روی مبل پرت کرد و دوید سمتِ من:
آب بیارم برات؟؟
با دست اشاره کردم که لازم نیست، چشمهای عاشقش حالا نگران شده بود، با دلهره نگاهم میکرد، وسطِ سرفه‌هایم خندیدم که بگویم چیزی نیست.
نگاهش آرام شد، رفت و گوشی اش را آورد و نشست توی اتاق.
برای اینکه خیالش راحتتر باشد پیچِ کپسولِ اکسیژن را کمی پیچاند تا بهتر نفس بکشم.
با چشم تشکر کردم و باز محوِ گوشی اش شد.

یادِ خودمان افتادم، چقدر حرف داشتیم باهم، چقدر عشق داشتیم که به هم ابراز کنیم، چقدر خوش میگذشت.

صدای آژیر پیچید، همه جا داغِ داغِ بود، آتش بود که میبارید از دیوار، تو صدایم میزدی و من نمیدیدمت. صدایم میزدی و دودِ سیاه بیشتر و بیشتر میشد، سینه‌ام میسوخت، انگار آتش فرو میدادم به جای هوا، چشمهایم ندید و مغزم انگار خواب رفت، قبل از اینکه همه جا سیاه شود صدای تو دور و دورتر میشد.

وقتی با درد و عذاب چشمهایم را دوباره باز کردم، تو پر کشیده بودی، تو، همه ی دنیای من، دیگر نبودی و من عینِ زالو چسبیده بودم به این زندگی مسخره. به این زندگیِ سگی، مثلِ زندانیِ ابد.

کمند صدای خنده‌هایش اتاق را پر کرد، چقدر دلم پر از نور میشود از خندیدنش. از حالتِ سرخوشانه ای که دارد، از اینکه همیشه حواسش جای دیگریست.

نفسم به شماره افتاده بود. سرم میچرخید، چقدر دلم میخواست تمام شود، چقدر دلم میخواست بخوابم و باز خوابِ تو را ببینم، ببینم که برگشته‌ای و از دور که میآیی لبخند میزنی.
جانِ دلم، عزیزم، بخند ای همه ی قشنگیِ زندگی ام از تو.


دلم سیگار میخواهد، دلم زندگی را نمیخواهد بی تو.


کمند فریاد میزند، چشمهایم بسته‌اند، نمیتوانم بازشان کنم، صدای همهمه میآید، کسی چیزی را روی صورتم فشار میدهد، من هیچ دردی ندارم، هیچ حسی ندارم. همه جا تاریک است.


آخرِ آن دالانِ نور تو ایستاده ای و میخندی، جانم فدای خنده‌هایت، دستهایت را مثل همیشه به سمتم گرفتی تا بدوم طرفت.

کمند؟ کمندم؟؟ گریه نکن گلم، بخند عزیزم. جای من خوبِ خوبِ خوب است :)