جمعه، بهمن ۳۰

عقل هم خوب چیزیه.

تقریبن همیشه باهم قهر بودیم.
دلیل التزام به این رابطه‌ی مسخره رو هیچ کدوممون نمیدونستیم ولی یکهو بعد از کلی باهم خوش گذروندن یکیمون (قریب به اتفاق مواقع اون) از توی آستینش یه موش درمیآورد و تشویقش میکرد به دویدن.
اینجوری بود که اون دو سه روز خوشی هم میرفت تا با برف سال آینده برگرده.
خلاصه چندین سال بود که مشکل این بود.

من، تقریبن قریب به اتفاق مواقع نمیفهمیدم کار بدی کردم و بعد از اینکه همه چی (موقتن) تموم میشد و هرکی میرف سی خودش کم کم میفهمیدم که مثلن وقتی گفته خوابم میاد حتی نباید میگفتم باشه چون خوابش میومده و خوندن مسیجِ باشه ی من وقت خوابش رو گرفته.
یا مثلن چرا ازش پرسیدم مقاله‌ای که میخوای بنویسی راجع به چیه، چون اصولن هیچ چیزی توی دنیا به من ربط نداره، و یا اینکه چرا تنهایی میرم لباس بخرم و وقتی میگفتم چون وقتی میریم خرید تو انگار داری شکنجه میشی و خیلی سعی میکنی به روی خودت نیاری چون از خرید بدت میاد معمولن به همون قهرهای چند روزه ختم میشد، چون اصولن اون واسه من زیادی وقت میذاشته و من لیاقت اینهمه توجه رو ندارم.
یا مثلن به من ربطی نداره که اون با کی میخوابه یا لاس میزنه چون میخواد مدرن و آزاد زندگی کنه ولی باید بدونه که توی فلان نتورک کدوم خری چی به من گفته چون من اصولن با همه لاس میزنم.

دوستش داشتم.
واقعن هیچ دلیلی ساده‌تر از این نمیشد واسه تحمل چندین ساله ی این رفتارها پیدا کرد.
دوستش داشتم، خیلی زیاد.

بارها (اینکه میگم بارها منظورم روزی چندباره) تصمیم میگرفتم که برم و سعی کنم جای خالیش (که با همه ی گنده دماغی ها و آزارهاش حسابی حس میشد) رو با کار و کتاب و سفر و این چیزا پر کنم.
چندین بار (بالغ بر پنجاه تا هفتادبار) این کار رو کردم اما بعد از چند روز (یا حتی چند ساعت) این دل لعنتی یه جوری میوفتاد به پام که عقلم هم گریه ش میگرفت. این بود که یا جوابش رو میدادم (که خیلی زیاد نبود وقتهایی که میومد سراغم واسه آشتی) یا یه کفش آهنی میپوشیدم و میوفتادم دنبالش به گریه و التماس که غلط کردم بیا و بزرگی کن و برگرد.
عقلم سعی میکرد تو این مواقع بره مسافرت و این حال زار من رو نبینه، بعدش که برمیگشت هم سعی میکرد به روی خودش نیاره.
خلاصه با هزار جور التماس و قول و بدبختی حاضر میشد آشتی کنه. آشتی میکرد و دو سه روز اول به کج دار و مریز بعد قهر میگذشت و چند روز به عاشقی و بعدش دوباره روز از نو و بهانه از نو.

حتی یه بار کشید به یه سال (تقریبن یه سال، یه کم کمتر) ولی بازم وقتی من دلم طاقت نیاورد جوابش سرد و نه بود، ولی وقتی اون طاقت نیاورد از دروس تا ولیعصر رو با سر دویدم و حتی همون موقع وقت رفتن خونه که شد گفت فقط میخواستم ببینمت، نمیخواستم برگردی.

خلاصه هفت سال اینجوری گذشت، تا بار آخر که قرار شد حتی اگه اون اومد سراغم هم به من بگه آویزون، چون من وقتی میگه خوابم میاد گفتم باشه.

این بار آخر دیگه فرق میکرد انگار.
عقلم داشت سیگار می‌کشید، سیگارش رو تا ته کشید، تو زیر سیگاری خاموشش کرد، از جاش بلند شد، لباسش رو مرتب کرد و رفت طبقه ی پایین.

دلم باز سگ مست بود و داشت گریه میکرد، صورتش کبود شده بود و معلوم بود چند وقتیه بجز عرق سگی هیچی نخورده، عقل اطو کشیده زیر بغلش رو گرفت و بردش طبقه بالا پیش خودش، گفت بشین میخوام یه فیلم نشونت بدم.

خیلی طول کشید تا فیلم کتک خوردن هفت ساله ی خودش رو کامل ببینه.

عقل بهش یه حوله داد و گفت برو دوش بگیر بیا باهم یه چیزی بخوریم، وقتی از حموم برگشت انگار حالش بهتر بود.
حالا بیشتر باهم معاشرت میکنن، نه اینکه هرکدوم تنهایی (یکی بالا و یکی پایین) واسه خودشون زندگی کنن و تنهایی سعی کنن واسه همه چی تصمیم بگیرن.


حال من هم انگار یه کمی بهتره.
خدا کنه حال اون هم خوب باشه.