دارم از هم میپاشم.
خودم و دنیایی که سی سال ساخته بودم دورم.
همان آجرهایی که خودم دانه دانه شان را کنار هم گذاشته بودم حالا دانه دانه شان میریزند روی سرم.
سقفی که آرزوهایم را رویش نقاشی کرده بودم، حالا آوار شده.
زندگی هرکار که دوست دارد با من میکند و من تماشا میکنم و گاهی گریه.
همین.
گاهی دست و پایی هم میزنم، بیهوده طبیعتن.
همان بودم که قرار بود چرخی که بر مرادم نچرخیده را برهم بزنم، اما حالا شدهام همانی که زیر پنجه های شیر نر خونخواره میگوید تسلیمم و راضی.
روزگار نامرد است و همه ی مردم روزگار هم.
کنار کلبه ی ویرانهی سی سالگی ام، زیر باران، نشستهام و به آتشی که نهایت چارهاندیشی ام بوده برای درست کردن اوضاع و حالا خاموش میشود کم کم نگاه میکنم.
تهِ تهِ زندگی ام صدای آهنگی میآید و زنی ضجه میزند:
گريه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ی ويرانه را بر سر زدم...