جمعه، فروردین ۶

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.

آدم پیچیده‌ای نیستم، خیلی ساده‌ام، انقدر ساده که یک بچه‌ی دوازده ساله هم از پس کشیدن نمودار بودنم خوب خوب برمی‌آید.
ولی همین من ساده، وقتی فکر میکنم به بیست سال پیش که ده سالم بود، یا به ده سال پیش که بیست سالم بود یا به ده سال بعد که چهل ساله میشوم میترسم از پیچیدگی هایم.
اینکه بیست سال پیش بوده‌ام، وقتی که یک میلیون تومان خیلی پول بود، من هم بوده‌ام و حالا که یک میلیون تومان خیلی پول نیست هنوز هم هستم، من ساده‌ی پیچیده!
حالا نمیدانم ده سال بعد چه بلایی سر آن یک میلیون تومان میآید، اما من اگر باشم دیگر آبدیده و پدرسوخته شده‌ام حتمن.
نمیدانم چرا ولی تصورم از چهل سالگی و پنجاه سالگی چیزی شبیه مخلوط پدرسوختگی و  باتجربگی و همه فن حریفی است که بد است.
حتی بد بو هم هست.
گرچه چهل و پنجاه ساله های اطرافم پدرسوختگی شان را نشان من نداده اند یا حتی نبوده اند، ولی هیچ کدام من که نیستم.
من فکر می‌کنم که باید در چهل سالگی پدرسوخته باشم، یک طوری باشم که یک بچه‌ی دوازده ساله نتواند از پس تحلیل شخصیت ساده ام بربیاید.
حس میکنم که عارم باید بشود.
از آن زنهای پدرسوخته ی لاغر مردنی که عینکشان را میگذارند نوک دماغشان و تو از چشمهای پدرسوخته ی مرموزشان هیچی نمیفهمی، نه مثل الان که برای یک کرم شبتاب مثل کودک دو ساله ذوق میکنم. احساس می‌کنم که نباید اینجور باشم.
نزدیک تولد سی و یک سالگی ام دارم از چهل سالگی ام میترسم.
من بیست سالگی ام هم از سی سالگی میترسیدم.
من هرسال، از ده سال بعد میترسم.
چند سالی هست که وقتی شمع های کیک تولدم را فوت میکنم از خدا میخواهم ده سال بعد را نبینم که نترسم. هرسال آدم انگار از سال قبلش ترسوتر میشود.
دارم آرام آرام پیر میشوم.