.
همیشه خفنترین بودی؛ برای من البته؛ کس دیگهای ر نمیشناسم که نگفته باشه "چقدر فیکـه"، "چقدر ادا داره"٬ "دیوونهس؟"، "مریضـه؟"٬ "چرا اینجوریـه؟".
تو برای من نه یهجوری بودی، نه دیوونه بودی، نه فیک بودی، نه ادا داشتی. تو برای من خفن بودی؛ یه آدمی که از روز اولی که شناختمش به نظرم یه کم عجیب بود ولی قشنگ عجیب بود، خفن عجیب بود، باحال عجیب بود، ولی بد نبود؛ هیچ کدوم از عجیب بودنهاش اذیتم نمیکرد؛ حتی داد و هوارهای بیدلیل و بیمارگونهش. فکر میکردم دنیا ر ساختن تا من تو ر توش پیدا کنم، بقیهی دنیا فقط دکورِ این مسئلهس.
من بچه بودم، خیلی خامتر از این بودم که بفهمم همهی اون آزارها که به بهانهی عجیب بودن تو تحمل میکردم چه بلایی به سر خودم آورد. چه جوری سرخورده و دلمرده و غمگین و خالی شدم. چه جوری خم شدم. چه جوری پژمردم؛ چه جوری روز به روز تنهاتر شدم که واسه فرار از این تنهایی بیشتر به دامن تویی که همیشه داشتی میرفتی چنگ بزنم و بخوام که نری.
من نفهمیدم چی به سرم داره میاد؛ فقط وسط یه آتیشی بودم که نه پشت و پناهی داشتم، نه راه گریزی. من فقط تو ر داشتم؛ تویی که فکر میکردم دارمت ولی هیچوقت، حتی یک ساعت تو همهی این ده سال نداشتمت. تویی که همه داشتنت بجز من، تویی که همه ر خواستی بجز من.
نفهمیدم چه جوری تنهایی ر بارم میکنی، چه جوری حقیرم میکنی، میشکنیم.
من هیچی نفهمیدم؛ من هیچی نمیدیدم، دودِ اون آتیشی که توش بودم اجازه میداد فقط چشمهام ر به اندازهی تو باز کنم.
من همهی اون سالها هیچی بجز تو ندیدم؛ تویی که تو همهی تصویرهایی که ازت توی ذهنم مونده همیشه پشتت به من بود و روت به دیگران؛ اخمت به من بود و لبخندت به دیگران؛ دعوات با من بود و شادیت با دیگران.
اگر برای هر عشقی رقیبی باشه، من باید با همهی دنیا بجنگم؛ ولی من واقعن انقد قوی نیستم. من خیلی خستهتر و مریضتر و ناتوانتر از اون ام که حتی دیگه دامنت ر نگه دارم؛ اگه دیگه نمیکِشمت که نری فقط از ناتوانیـه؛ وگرنه هیچ چیز دیگهای هیچ فرقی نکرده؛ فقط من پیر شدم و خسته. انقد خسته که برام نفس کشیدن هم چالشـه.