جمعه، اردیبهشت ۷

آن کس که گفت قصه‌ی ما هم ز ما شنید.


قصه می‌بافم.
شغل‌مه.
بهترین شغل دنیاست.
چندسالی نجار بودم؛ چند سال طبیب بودم، یه مدت معلم بودم، چند وقت مطرب شدم، تاجر هم بودم؛ حنا و ابریشم و مروارید می‌بردم اون‌ور دریای هفتم، می‌فروختم، به جاش صندل و چوب می‌خریدم. یه مدت عطار بودم؛ بهارنارنج ر  قاطی می‌کردم، جوشونده درست می‌کردم می‌دادم دست مردم. چند صباح دیلماج بودم؛ از فرنگ می‌اومدن واسه سیاست٬ من ر صدا می‌زدن دیلماجی کنم.
تلخک بودم، کفاش بودم، بنّا بودم، شاعر بودم، داروغه بودم، عسس بودم، حاکم و قاضی و جلاد بودم؛ ولی الان قصه می‌بافم؛ 
قصه‌ی جن و پری، سوسک سیاه و موش، توتو، شب هزار و یکم. 
قصه می‌بافم٬ می‌فروشم.
به جاش خنده می‌خرم، گریه می‌خرم، غصه می‌خرم، دلِ خوش می‌خرم، آه و فغان می‌خرم؛ قصه می‌فروشم.

یه شب، عصا زنان از یه دهی می‌رفتم یه ده دیگه تا بساط قصه‌هام ر پهن کنم. از پشت سرم یه صدایی اومد؛ برگشتم ولی کسی نبود، نه حیوونی، نه آدمیزادی. رفتم، بازم صدا اومد، انگار که یکی پشت سرم همینجوری میومد.
نشستم، آتیش روشن کردم ببینم کیه، چیه.
بغل یه صخره‌ی کوچیکی نشسته بودم، بقچه‌پیچِ قصه‌هام ر گذاشتم بغل آتیش. از گونیِ خوراکی‌هام نون و پنیر درآوردم که یه صدای ضعیفی لرزون و ترسون گفت: به منم نون می‌دی؟
من هی این‌ور ر گشتم، اون‌ور ر گشتم؛ هیچ‌کس نبود. گفتم خیالاتی شدم لابد؛ باز تا خواستم یه لقمه بخورم همون صدا گفت به منم یه لقمه نون بده.
گفتم کی هستی؟ گفت جن ام؛
ترسیدم؛ گفتم اگه جن‌ای که نون نمی‌خوری. من ر می‌خوری.
گفت نه، جن‌ام ولی تو ر نمی‌خورم؛ نون می‌خورم، گشنه‌مه، بهم نون بده.
یه دستمال گذاشتم بغل آتیش، یه کم نون و یه تیکه پنیر گذاشتم روش، گفتم بیا بخور.
یه صدایی اومد و یه جن ریزه میزه اومد نشست بغل دستمال.
گفت ترسیدی؟
گفتم آره.
گفت نترس؛ نون‌م ر می‌خورم، میرم. کجا می‌ری؟
گفتم ده پشت کوه.
گفت تنها؟
گفتم آره.
گفت چیکار داری اونجا؟
گفتم میرم قصه بفروشم.
گفت تو اون ده کسی قصه نمی‌خره؛ مردمش یه جوری شدن.
گفتم من قصه‌هام قشنگه، می‌خرن.
گفت نمی‌خرن؛ بیخودی این‌همه راه نرو.
گفتم تو از کجا می‌دونی؟
گفت بخواب؛ صبح که پاشدی برات میگم.
گفتم الان بگو.
گفت نمی‌ترسی؟؟
گفتم نه.
گفت باشه؛ تو اون ده یه دختری بود٬ قشنگ بود، مثل ماه بود، ولی خل بود. هی می‌رفت تو کوه می‌نشست، با آسمون حرف می‌زد؛ هیچ‌کس نمی‌دونست چه‌شه؛ یه شب که همه‌ی ده خواب بودن، دختره بی‌خواب بود؛ رفت تو کوه نشست که با آسمون حرف بزنه؛ ولی آسمون شب‌ش مثل روزش نیست؛ سوراخ داره؛ آدم‌ها به این سوراخ‌ها میگن ستاره؛ ولی ما جن‌ها می‌دونیم این‌ها ستاره نیستم؛ سوراخ‌ن؛ دختره نمی‌دونست آسمون فرق می‌کنه وقتی خورشید نیست؛ نمی‌دونست شب‌ها از اون سوراخ‌ها چی‌ها که نمیاد سراغ‌ش؛ سرش به آسمون بود که یهو یکی از ستاره‌ها چشمک زد؛ دختره ذوق کرد و ذوق کرد، ولی نمی‌دونست یه دیو صداش ر شنیده بود و از اون سوراخ تنوره کشید و اومد و دختره ر برد. این شد قصه‌ی اون ده؛ واسه همین آدم‌های اون ده فقط وقتی خورشید هست از خونه‌هاشون درمیان؛ هیچ‌کدوم‌شون آسمون ر نگاه نمی‌کنن؛ هیچ کدوم‌شون قصه نمیگن؛ هیچ قصه‌ای؛ قصه هم نمی‌شنون؛ هیچ قصه‌ای؛ اسم دختره ر هم نمیارن؛ هیچ‌وقت.
گفتم دختره چی شد؟
گفت گم شد؛ هیچ‌وقت برنگشت، هیچ‌کس ندیدش.
گفتم شاید جاش خوبه، شاید خوش‌حاله.
گفت اگه یه دیو آدم ر ببره آدم هیچ‌وقت خوش‌حال نیست.
گفتم تو از کجا می‌دونی؟ تو مگه دیوی؟ یا آدمی؟
گفت نه، ولی می‌دونم. حالا بخواب؛ ولی آسمون ر نگاه نکن.

صبح پاشدم دیدم آتیش خاموش شده؛ بقچه‌پیچِ قصه‌هام هم نیست؛ ولی توی بقچه‌ی خوراکی‌هام یه عالمه نون و پنیر هست. جن‌ه برام گذاشته بود؛ بقچه‌پیچ ر برده بود که نرم اون ده.

هنوز چند روز راه مونده برسم اون‌جا؛ دارم یه قصه‌ی جدید می‌بافم؛ راجع به یه دختری که دیو با خودش بردش آسمون توی یه قصر طلا با گل و درخت و هزارتا خورشید و هزارتا آسمون. که دیوه‍ نمی‌خواست اذیتش کنه، می‌خواست ببردش یه جایی که دیگه غصه نباشه. درخت باشه، کوه باشه، جنگل باشه، خنده باشه. دیوه‍ زشت بود، ترس‌ناک بود ولی مهربون بود؛ دختره خوشحال بود؛ قصه‌شون قشنگ بود.

من قصه می‌بافم؛ شغل‌مه؛ بهترین شغل دنیاست؛ 
چندسالی نجار بودم؛ چند سال طبیب بودم، یه مدت معلم بودم، چند وقت مطرب شدم، تاجر هم بودم؛ حنا و ابریشم و مروارید می‌بردم اون‌ور دریای هفتم، می‌فروختم، به جاش صندل و چوب می‌خریدم. یه مدت عطار بودم؛ بهارنارنج ر  قاطی می‌کردم، جوشونده درست می‌کردم می‌دادم دست مردم. چند صباح دیلماج بودم؛ از فرنگ می‌اومدن واسه سیاست٬ من ر صدا می‌زدن دیلماجی کنم.
تلخک بودم، کفاش بودم، بنّا بودم، شاعر بودم، داروغه بودم، عسس بودم، حاکم و قاضی و جلاد بودم؛ ولی الان قصه می‌بافم؛ حالا اومدم ده شما تا قصه‌ی دختری ر بگم که یه شب دیو از آسمون تنوره کشید و بردش توی یه قصر طلا...