سه‌شنبه، اسفند ۱۵

رفتم؛ رفتی؛ رفت.


چشم‌های خیس‌ش ر پاک کرد و بلند شد، لباس‌ش ر مرتب کرد که بره.
دوستش اصرار کرد؛ حال‌ت خوب نیست، چشم‌هات باز نمی‌شه ان‌قد گریه کردی، بشین، بیرون هم که داره سیل میاد از آسمون؛ ام‌شب بمون؛ فردا هم هوا بهتره هم تو، فردا صبح برو.
نه، کلاس دارم صبح؛ بمونم اینجا فردا صبح پانمی‌شم برم.
حالا یه روز کلاس نرو.
از اول ترم تا الان دو جلسه رفتم اون هم نصفه.
بابا حالا یه جلسه دیگه هم نرو.
جون تو نمی‌شه.
نگرانتم؛ رسیدی خبر بده.
باشه، خدافظ.
مواظب خودت باش.

در ر بست و نشست تو ماشین.
نیم‌ساعت سرش ر گذاشت روی فرمون و فقط فکر‌ کرد. فکر که نه؛ مرور کرد. همه‌ی اون سال‌ها ر مرور کرد. همه‌ی اون لحظه‌ها. خوبی‌ها، بدی‌ها، خنده‌ها، گریه‌ها.

مثل سیل از آسمون بارون می‌ریخت. انگار زیر آبشار وایساده بود. ماشین ر روشن کرد و راه افتاد. ان‌قدر همه‌جا لیز بود که نمی‌شد پاش ر از روی ترمز برداره؛ با هزار بدبختی رسید خونه. از ماشین که پیاده شد تا کلید ر توی در بچرخونه کاملن خیس شد و دیگه اشک‌هاش روی صورت‌ش معلوم نمی‌شد.
هنوز نصف حیاط ر رد نکرده بود که یادش افتاد کتاب و دفترش ر خونه‌ی دوست‌ش جا گذاشته؛ ساعت تقریبن ۱۲ شب بود و نمی‌تونست دست‌دست کنه؛ به دوست‌ش زنگ زد و مطمئن شد که نمی‌خواد فعلن بخوابه. همون‌جوری خیس رفت نشست توی ماشین و راه افتاد. هر دقیقه بارون شدیدتر می‌شد. جلوش ر درست نمی‌دید و دور برگردون ر رد کرد.
محبور شد بپیچه توی یه خیابون دیگه و...


بابا می‌گم این‌جا رفتیم قبلن.
نخیرم.
چرا.
نرفتیم؛ بریم دیگه، بریییییییییم. توروخداااا.
باشه بابا، بریم. عه. زشته.
آخ جون.


این کتاب ر داری؟
نه.
...
چیه نیش‌ت باز شد؟ کادو نمی‌خری برام ها.
باشه...
زهر مار، نیش ر ببند.


بریم موزه؟
برییییییممم.


بریم از اون چیزبرگرها بخوریم؟
نع.
اه، هی نع نع؛ بریم دیگه.
نع.
اه.
هنوز نع.
هوم.


نمی‌تونست خودش ر گول بزنه؛ کسی جاش ر نمی‌گرفت؛ جاش هنوز خالی بود؛ بعد از این‌همه وقت؛ حتی با این‌که می‌دونست اون جاش ر خالی نگه نداشته بود.

پیچید تو خیابونی که ازش متنفر بود ولی مجبور شد؛ زد بغل؛ دیگه نمی‌تونست رانندگی کنه؛ علاوه بر اون همه اشکی که نمی‌ذاشت تقریبن هیچی ببینه، ان‌قد بارون زیاد بود که قایق بیشتر به دردش می‌خورد تا ماشین. نشست به فکر کردن. همه‌ی اون اتفاقات خوب و بد. همه‌شون جلوی چشم‌ش رژه رفتن؛ دیر شده بود، راه افتاد این‌بار آروم‌تر، نیم‌ساعت بیشتر طول کشید تا برسه.
دوستش با چتر دم در بود.

بیا تو دختر جان؛ نمی‌خواد فردا بری، بیا تو.
نه، مرسی، مرسی وسایلم ر آوردی.
ببین من بیدارم؛ رسیدی زنگ بزن.
باشه. مرسی خدافظ.
مواظب باش.


دیگه تقریبن همه جا ر آب گرفته بود، ماشینش داشت رسمن شنا می‌کرد. باز همون خیابون لعنتی و باز همون خاطرات لعنتی.
زد بغل؛ کیفش ر باز کرد و بلیطش ر درآورد. هشت روز مونده بود به آرزوش؛ به رفتن و ادامه تحصیل تو یه کشور دیگه؛ فقط هشت روز مونده بود که همه‌ی اون روزهایی که عذاب دیده بود ر بذاره و برای همیشه بره؛ تصویر اون دختری که اول یه جاده وایساده و یه چمدون پشت سرشه اومد جلوی چشم‌ش. همون که وقتی اون واسه اولین بار کنکور ارشد داد و از جلسه اومد و بیرون و تو چشم‌ش نگاه کرد و گفت: یه فکری واسه خودت بکن، من بعد از ارشد از ایران میرم، چسبونده بودش جلوی چشم‌ش، روی دیواره‌ی میز کنار تختش.
بلیطش ر صبح همون روز رفته بود گرفته بود؛ به هیچ‌کس نگفته بود، حتی نزدیک‌ترین دوستش، حتی به پدر مادرش چیزی نگفته بود؛ فقط می‌خواست بره، و هیچ ردی ازش جایی نمونه؛ بلیط‌ش ر گذاشت روی صندلی کنارش. راه افتاد سمت خونه. انقد رانندگی سخت شده بود که دیگه تقریبن ماشین روی اتوپایلت بود و اون هم همه‌ی حواسش به بلیط و رفتن. استرس گرفته بود که چه جوری قراره زندگی کنه و درس خوندن به یه زبان دیگه و این‌همه چیز جدید دیگه تقریبن داشت مغزش ر از کار می‌نداخت.
ندید.
هیچی ندید و هشت روز زودتر رفت.


یه بلیط هواپیما از شیشه‌ی شکسته‌ی ماشین‌ش افتاده بود بیرون و اون‌همه بارونی که از آسمون می‌ریخت داشت نوشته‌هاش ر می‌شست.
همه‌جا شیشه ریخته بود و آژیر و نور قرمز همه جا بود.

کاش هشت روز دیگه دووم میاورد که آرزوش ر ببینه لااقل.