شنبه، اردیبهشت ۱۹

وه، که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد


دلِ شیر میخواست. نداشتم. هرجور که حساب میکردم دو دو تایش میشد یکی،نمیشد، هیچ جور نمیشد،دولّا پهنا حساب میکردم نمیشد، سر و ته ـش را میزدم نمیشد.
خیلی طول کشید تا بگویم نه، که دل بِکَنم از نیمِ خودم،اگر نه نمیگفتم هرچه سرِ راهش بود چند برابر میشد، هرچه بود باید برادرها و پدر و عمو و عموزاده های من هم اضافه میکردیم. رهامان نمیکردند،تا آخرین ستاره‌ی کهکشان دنبالمان میآمدند، هیچ جوری راه نداشت، هیچ جوری خلاصی نداشتیم.
خیلی ماند تا راضی ام کند، دلیل، منطق، لابه، تهدید، التماس، وعده، وعید، خط و نشان، هیچ کدام کارساز نشد. هیچ منطقی نمیتوانست جلوی غیرتِ مردانِ تبارِ مرا بگیرد. حتی فرهاد و کوهِ بیستون ـش را پنبه میکردند تا مبادا، مبادا آنروزی که ناموسشان ترکِ اسبِ دشمنِ دیرینه فرار کند.
گفتم نه، تا تمامِ زندگی ام را در آتشِ حسرتِ ابدی بسوزانم، گفتم نه، تا مهمترین مانعِ راهِ آزادی ـش را درهم بکوبم، گفتم نه، تا روزگارِ جوانی ام را پشتِ سیاه چادرِ خان به گریه بگذرانم. تا سیاهیِ موهایم را سفید کنم، تا سفیدیِ چشمانم را به خون بکِشانم، گفتم نه، تا تمام ـم را با دشواریهای سفرش بسوزانم. وقتی نمانده بود، زمان انگار سرِ لج داشت، تمامِ روزهای بیخبری و دلشوره ی زندان بودنش، زیرِ تیغ بودنش، بندِ اعدامیها بودنش، انقدر کُند و لخت میگذشت که هر روزش سالها پیر میشدم، چروک میخوردم، تا میشدم اما حالا که نیمه امانی داشت و نیمه امیدی به رهایی، حالا که شاید میشد دستش را بگیرم و بینِ کوهها دنبالم بکِشم و سرخوش از عطرِ بودنش سنگ سنگِ کوهها را برقصم، امان از ما بُریده بود. چنان تند میدوید میدوید، چنان آسیمه سر راه میپیمود که انگار تمامِ لشکریانِ نادر از پسش روان اند. انگار که از چنگالِ چنگیز میگریزد، روز و شب چنان به هم می‌پیچیدند انگار یکی شده اند در بسترِ بدکارگی ـهاشان. شب از پسِ روز و روز از پسِ شب آنچنان میدوید که تمامِ زمانِ امن ـش بدونِ اینکه بفهمیم چه باید بکنیم تمام شد.
فردا باید میرفت، دیگر وقتی نمانده بود، فردا، باید بی من میرفت که امان از فردا. وای از فردا.
کاش که خورشید را کسی میدزدید، کاش کلیدِ سحرت در چاهی گم میشد ای خدا.
نشد، از شب گریه که خوابم کرده بود پریدم، از کابوسِ خواب پریدم به کابوسِ بیداری. تمام شد، فرصت هرچه بود تمام شده بود. حالا من بودم و او و یک نه بزرگ به تمامِ آرزوهایم، امیدهایش، آینده هامان.
نمیشود هِمِن، نمیتوانم، برو هِمِن هِمِن، نمان، برو، شاید جایی پیوستم به تو. ولی الان نه هِمِن، نمیشود، تو را به خدا برو، نمان هِمِن. تا پایینِ درّه دنبالت آمده‌اند، برو هِمِن، تو را به خاکِ بی بی برو، اسبش را هی کردم، زدم پُشتش، از جا کنده شد، رفت، رفیقهایش از پس و پی اش تاراندند تا مرز.
آنروز که كِژوان خبر داد فرار کرده، دنیا را کادو کرد توی همان حرف و داد به گوشهایم. وقتی آمد و گفت بیا، دستت را بده به من، بشین ترکِ اسبم، باهم فرار میکنیم، مست بودم، نمیفهمیدم چه میگوید، مستِ بودنش بودم، مستِ نَمُردنش. اما وقتی چند صباح گذشت، تازه رو شدند تمامِ چیزهایی که منتهی شد به یک نه. یک نه، که با دو حرفش، دو دنیای مرا ویران کرد.
هِمِن رفت، دلِ من هم رفت، امیدم رفت، جوانی ام رفت، پُشتم رفت. هِمِن که رفت، من نصف شدم، نیمه شدم، شکستم.
اما وقتی رفیقهایش برگشتند، با هُرامیِ خونی اش برگشتند، با دستارِ خاکی اش برگشتند، با اسبِ زخمی اش برگشتند، من تمام شدم.
قصه کوتاه بود، سرِ مرز، وقتِ گریز، درگیر شدند، عکسش همه ی مرزها پخش بود، مرزبانها شناخته بودندش، زدند. تمام شد.
هِمِن تمام شد. من ماندم و شرمساریِ دلِ شیری که نداشتم، اراده ای که نداشتم، قلبِ خالی از ترسی که نداشتم.  فکر میکردم تبارم دمار از او در میآورند، فکر میکردم نرفتم، ماندم تا بسوزم و او را آزاد کنم.  کاش رفته بودم. کاش ترکِ اسبِ هِمِن تیری این قلبِ ترسو را شکافته بود. اما هیچ کاشی ثمر نداد، این هم نداد. 
بخواب عمه جان، تا صبح میخواهی گریه کنی؟ گریه دوای من نیست عمه، بخواب تا صبح باهم گلّه را ببریم چرا. بخواب جانِ عمه.