"بچه، بچه رِ ببر یه جا دیگه، اینجا که جاش نیس"
رضا داد میزد، اکرم، چادر را نمیدانست با کدام دست نگه دارد یا چطور نگه دارد که بچه نیوفتد. رضا داد میزد و عقبکی میدوید، چیزهایی میگفت که مفهوم نبود، موشک میزد، تیر میبارید، ترکش زوزه کشان از کنارشان رد میشد، صدا به صدا نمیرسید، آدم آدم را نمیشناخت، محشر بود، قیامت بود، خون بود، خاک بود، گوشتِ پاره ی به دیوار بود، جیغ بود، آژیر بود، همه چیز بود، اما جای بچه نبود. بچهی سه ماهه را چه به جنگ؟ بچه چه میفهمد جنگ چیست؟ بچه چه میفهمد حق چیست که حالا علیه باطل چه باشد؟ بچه خانه میخواهد، بچه عشق میخواهد، بچه شیر میخواهد نه پستانِ خشکیده، بچه جنگ نمیخواهد، رضا دیگر معلوم نبود.
وقتی جنگ شد، رضا رفت دفتر بسیج، اکرم پا به ماه بود، وقتی از دردِ زایمان چادرِ قابله را چنگ میزد و جیغ میکشید، رضا سینه خیز از خندقی که با گونیِ خاک ایمن کرده بودند میگذشت، وقتی قابله بچه را توی دامنش گذاشت، رضا ژ-۳ به دست داد میزد" برید تو سنگر، رسیدن، بخوابین زمین، بخوابین، امیـــــــــــــــــر، رسول، رسول رِ بگیر، تیر خورد". رضا پشتِ تیربار بود، بچه تب کرد، بچه سرخ شد، بچه تا دمِ مرگ رفت، رضا جانش را در دست گرفته بود و شط را نگه میداشت غواصها از زیر پُل، دور از دیدرسِ عراقیها بخوابند کفِ شط، اکرم پاشویه میکرد، رضا زیرِ خمپاره زخمی به کول میگرفت، اکرم لالایی میخواند، رضا نعره میزد "ترکـــــــــــش، بخوابین، بخوابین زمین" اما بچه چه میفهمید؟ بچه شیر میخواست، اکرم شیر نداشت، خونِ دل داشت، اشکِ چشم داشت، بچه اما شیر میخواست.
وقتی جنگ شد، رضا رفت دفتر بسیج، اکرم پا به ماه بود، وقتی از دردِ زایمان چادرِ قابله را چنگ میزد و جیغ میکشید، رضا سینه خیز از خندقی که با گونیِ خاک ایمن کرده بودند میگذشت، وقتی قابله بچه را توی دامنش گذاشت، رضا ژ-۳ به دست داد میزد" برید تو سنگر، رسیدن، بخوابین زمین، بخوابین، امیـــــــــــــــــر، رسول، رسول رِ بگیر، تیر خورد". رضا پشتِ تیربار بود، بچه تب کرد، بچه سرخ شد، بچه تا دمِ مرگ رفت، رضا جانش را در دست گرفته بود و شط را نگه میداشت غواصها از زیر پُل، دور از دیدرسِ عراقیها بخوابند کفِ شط، اکرم پاشویه میکرد، رضا زیرِ خمپاره زخمی به کول میگرفت، اکرم لالایی میخواند، رضا نعره میزد "ترکـــــــــــش، بخوابین، بخوابین زمین" اما بچه چه میفهمید؟ بچه شیر میخواست، اکرم شیر نداشت، خونِ دل داشت، اشکِ چشم داشت، بچه اما شیر میخواست.
رادیو که گفت شهر را گرفتند، اکرم دوید سمتِ سنگرهای آخر، به همه میگفت: رضا کو؟
هیچ کس به سامان نبود، هیچ کس رضا نمیشناخت، هیچ کس حتی خودش را نمیشناخت، وقتی از دور، پشتِ خاکهایی که به هوا بلند شده بود تانکها را دید که دارند وارد شهر میشوند دلش خالی شد، همیشه دلش قرص بود، به رضا قرص بود، به سنگرها قرص بود، وقتی رادیو گفت که شهر را گرفتند گمان کرد رضا رفته، رضا نیست که جلوی تانکها را بگیرد، وگرنه وقتی رضا بود شهر امن بود، زیرِ رگبار بود اما امن بود، حالا دنبالِ رضا میگشت، هیچ کس نبود جوابش را بدهد، هیچ کس نبود نشانی از رضا بدهد، دورِ خودش میچرخید، زنی جیغ میکشید، مردی مویه میکرد، کودکی ضجه میزد، شهر دیگر شهر نبود، صحرای محشر بود.
"بخوابین زمین، هواپیما، بخوابین"
رضا بود، اکرم را که دید ایستاد، آنهمه تکاپو انگار در لحظه گم شد، انگار زمان ایستاد، سکونِ مطلق بود، رضا بود، اکرم بود و بچه. بچهای که انگار فهمیده بود جنگ چیست، بچهای که با همه ی کوچکی اش زیر خون و خاک و باروت گریه نمیکرد، نگاه میکرد، میدید، میشنید.
" بچه، بچه رِ ببر یه جا دیگه، اینجا که جاش نیس"
راه آهن انگار دروازهی جهنم بود، کسی از دور داد میزد "اول زن و بچهها، زن و بچهها"
بچه شش ماهه بود، اکرم رسیده بود شیراز، از رضا خبری نبود، رادیو اسمِ شهید میگفت، اسمِ اسیر میگفت، اکرم نفسش را حبس میکرد، چشمهایش را میبست، زیرِ سقفِ چادرِ جنگ زده ها بچه را روی پایش میخواباند و گوش میکرد، اسمِ رضا نبود، بچه به بی شیری عادت کرده بود، گریه نمیکرد، اشکهای اکرم را میشمرد و میخوابید.
بچه نه ساله شد، سرِ صف صدایش کردند تا کنارِ بقیه ی فرزندانِ شهید بایستند، بقیه ی بچهها میخواستند برایشان کفِ مرتب بزنند، میخواستند تشکر کنند که بی پدری کشیدند تا آنها بروند مدرسه، میخواستند اما نمیتوانستند. همه میخواستند اما نمیتوانستند.
"مامان، بابا چه جوری بود؟"
"مَرد بود عزیزم، خیلی مَرد بود."
"مامان، لالایی میخوانی برام؟"
لالای لای گلِ انار
مونده یادگار
از بابای شیرت
که یک شو به کوه و دشت
رفت و برنگشت
من ـو کرد اسیرت