نمیدانم چندمین بهار بود بعد از رفتنِ عزیز، من خیلی بزرگتر شده بودم، انقدر که آنروزها را خوب به خاطر ندارم، ولی آنوقتها فکر میکردم اگر عزیز نباشد، دنیا دیگر پیش نمیرود، فکر میکردم عزیز عمودِ اوتادِ دنیاست، فکر میکردم اگر نباشد که باد بپیچد به دامنِ پُرچینش، پس دلیلی برای وزیدنِ باد هم نیست، اگر نباشد که توی حوضِ وسطِ باغ سیب بشورَد، پس حوضِ وسطِ باغ، سیب و آب هم نباید باشد.
مادرم که رفت، عزیز شب ها گریههایم را مرحم میگذاشت، پدرم چند صباحی صبر کرد اما جوانی فشارش بیشتر از داغِ مادرم بود، زنِ جدیدش را که میبُرد ماهِ عسل، جاده تحملِ خوشی هایشان را نداشت، سرِ پیچی که پیچید و پدرم و زنِ جدیدش را هم بُرد پیشِ مادرم.
من ماندم و عزیز و خانهباغ و عکسهای آقاجان و عکسِ عروسیِ پدر و مادرم.
عزیز، همه ی دار و ندارِ من بود، مادرم، پدرم، خاله ای که نداشتم، دایی و عمو و عمه ای که هیچوقت ندیدم، پدربزرگی که بعد از حمامِ زایمانِ مادرم رفت پیشِ خدا.
پیشِ خدا جایی بود که عزیز به عنوانِ آدرسِ همه ی کسانی که نبودند و من نمیدانستم که چرا نیستند از آن استفاده میکرد.
عزیز مهربان بود، غرغر میکرد، حتی دعوام هم میکرد، اما همیشه مهربان بود، انقدر مهربان بود که من از او هیچوقت دلگیر نشدم.
از مدرسه که برمیگشتم، بوی غذای تازه جاافتاده اش از سرِ باغ میآمد، تا برسم به غذاخوری دلم ضعف میرفت، زانوهایم سست میشد، انقدر که اختیارِ کیفم از دستم در میرفت، ولش میکردم وسطِ هال، میدویدم سمتِ میزی که چیده بود تا غذا بخورم، اما عزیز که با غذا میآمد، کیفم را که وسطِ هال میدید، غرولندش شروع میشد: بچه چندساله میگم وسایلتِ نریز هرجا شد، چرا تو گوش نداری آخه؟ چرا تو نمیگی منِ پیرزن پا ندارم، دست ندارم انقدر پشتِ سرت جمع کنم...
حتی تلخیِ غرغر های عزیز هم ذرهای از مزه ی غذاهای بی نظیرش کم نمیکرد. و همین غذاها ذره ذره و سانت به سانت مرا بزرگ کرد. جسمم قد کشید و دلم با مهربانی های عزیز بزرگ شد.
روزی که روزنامه آمد، نفهمیدم چطوری تمامِ صفحهی "ف" را ظرفِ ده ثانیه تمام کردم. وقتی اسمم را دیدم، اطمینان نکردم، چندبار خواندم، خودم بودم، خودِ خودِ خودم، منی که وقتی برای کنکور درس میخواندم، تا نیمه های شب، عزیز خودش را با گلدوزی مشغول میکرد، مبادا بیرونِ اتاق را نگاه کنم و چراغها همه خاموش باشند. که وقتی خسته میشوم مبادا کسی نباشد که به قولِ خودش آب دستم بدهد، عزیز پا به پای من بود، وقتی اسمم را دیدم نفهمیدم چطوری رسیدم خانه.
عزیز داشت به گلهایش میرسید، هرس میکرد، آب میداد، باهاشان حرف میزد، درد دل میکرد.
عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز، عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــز، عزیز عزیز، قبول شدم عزیز، عزیز قبول شدم.
"زهره تَرَکم کردی بچه، چه خبرته، مبارکت باشه ایشالا مادر، زحمت کشیدی"
عزیز دوید تا اسپند آتش کند، دورِ باغ میرقصیدم و بلند بلند آواز میخواندم و بِشکن میزدم، عزیز پشتِ سرم سلام و صلوات میفرستاد و اسپند دود میکرد.
ترم اول، ترم دوم...
امان از ترمِ سوم. دمِ امتحانات پایان ترم، بعد از دو هفته غیبتِ مداوم، با چشمهای اشکآلود و پف دار، رفتم گفتم آمدم انصراف بدهم، همه باهم از جا بلند شدند، شاگر اولِ ورودیهای پارسال، امسال آمده که برود، همه چیز را تعریف کردم.
عزیز دیگر چشمش سو نداشت، دستش زور نداشت، پاهایش قوت نداشت، عزیز جانی برایش نمانده بود، از اولِ کودکیِ من هم حتی عزیز سرحال نبود، سنی گذشته بود ازش، تا همین الانش هم که تر و خشکم کرده بود، از جانش مایه گذاشته بود.
یک شب که تا دیروقت مشغولِ درس بودم، برخلافِ همیشه چراغِ همه جا خاموش بود، کسی نبود که آب دستم بدهد، برای همین رفتم آب بخورم، از دمِ اتاقِ عزیز که رد شدم گفت: بچه یه دقیقه بیا، کارِت دارم.
رفتم تو، عزیز یک جوری شده بود، آن عزیزِ همیشه نبود،
عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز، عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــز، عزیز عزیز، قبول شدم عزیز، عزیز قبول شدم.
"زهره تَرَکم کردی بچه، چه خبرته، مبارکت باشه ایشالا مادر، زحمت کشیدی"
عزیز دوید تا اسپند آتش کند، دورِ باغ میرقصیدم و بلند بلند آواز میخواندم و بِشکن میزدم، عزیز پشتِ سرم سلام و صلوات میفرستاد و اسپند دود میکرد.
ترم اول، ترم دوم...
امان از ترمِ سوم. دمِ امتحانات پایان ترم، بعد از دو هفته غیبتِ مداوم، با چشمهای اشکآلود و پف دار، رفتم گفتم آمدم انصراف بدهم، همه باهم از جا بلند شدند، شاگر اولِ ورودیهای پارسال، امسال آمده که برود، همه چیز را تعریف کردم.
عزیز دیگر چشمش سو نداشت، دستش زور نداشت، پاهایش قوت نداشت، عزیز جانی برایش نمانده بود، از اولِ کودکیِ من هم حتی عزیز سرحال نبود، سنی گذشته بود ازش، تا همین الانش هم که تر و خشکم کرده بود، از جانش مایه گذاشته بود.
یک شب که تا دیروقت مشغولِ درس بودم، برخلافِ همیشه چراغِ همه جا خاموش بود، کسی نبود که آب دستم بدهد، برای همین رفتم آب بخورم، از دمِ اتاقِ عزیز که رد شدم گفت: بچه یه دقیقه بیا، کارِت دارم.
رفتم تو، عزیز یک جوری شده بود، آن عزیزِ همیشه نبود،
گفت: مادرجان، من دیگر جانی برام نمانده، وقتی بابابزرگت رفت، من به عشق تو موندم، وگرنه هزاربار تا حالا رفته بودم پیشش، دلم خیلی تنگه براش مادر. مبادا برام گریه زاری کنی ها، مبادا.
گفتم: عزیز، این حرفا چیه نصفِ شبی فدای روی ماهت. برم برات آب بیارم؟ گشنه ات نیست؟ اصن پاشو بریم تو باغ راه بریم.
گفت: نه مادرجان، من حال ندارم، خودت برو، خوابم میاد.
اما عزیز صبح بیدار نشد، و همه ی دنیای مرا با خودش برد پیشِ خدا.
دو هفته از خانه بیرون نیامدم، فامیلها رسیدند و ختم گرفتند و تشییع کردند و خاک کردند و خرما و حلوا و خیرات کردند، قرآن خواندند، گریه کردند، جمع و جور کردند و رفتند، من اما نگاهم به در بود که کِی عزیز از پیشِ خدا برمیگردد.
یک ترم مرخصی دادند تا داغِ عزیز را مرحم بگذارم و برگردم، دو ترم بعد، از سرِ بیکاری برگشتم، اگر قسم عزیز نبود که به خاکِ آقاجان قسمم داد درس بخوانم و کَسی بشوم، برنمیگشتم.
ترمِ هفت بودم که او آمد توی دانشگاهمان. از همان عشق در یک نگاه و الی آخرهای قصه های تکراری.
وقتی گفت ما برای هم نیستیم و فلان و بهمان و یک سری خزعبلاتِ تکراری تر، سیگاری گیراندم و رفتم سمتِ درِ دانشگاه.
بعدها پیغام داده بود که نه به آن شورِ شیدایی اول و نه به این بیخیال شدنِ فوریِ آخرَت.
چه میفهمید عزیز همه ی دنیای من بود و رفت و من هنوز نمرده بودم، حالا او هم برود، من باز هم نخواهم مُرد.
اخمِ عزیز، توی عکسِ کنارِ قاب عکس پدربزرگ، به خاطرِ همین سیگار است البته. وگرنه، عزیز مهربان بود.
گفتم: عزیز، این حرفا چیه نصفِ شبی فدای روی ماهت. برم برات آب بیارم؟ گشنه ات نیست؟ اصن پاشو بریم تو باغ راه بریم.
گفت: نه مادرجان، من حال ندارم، خودت برو، خوابم میاد.
اما عزیز صبح بیدار نشد، و همه ی دنیای مرا با خودش برد پیشِ خدا.
دو هفته از خانه بیرون نیامدم، فامیلها رسیدند و ختم گرفتند و تشییع کردند و خاک کردند و خرما و حلوا و خیرات کردند، قرآن خواندند، گریه کردند، جمع و جور کردند و رفتند، من اما نگاهم به در بود که کِی عزیز از پیشِ خدا برمیگردد.
یک ترم مرخصی دادند تا داغِ عزیز را مرحم بگذارم و برگردم، دو ترم بعد، از سرِ بیکاری برگشتم، اگر قسم عزیز نبود که به خاکِ آقاجان قسمم داد درس بخوانم و کَسی بشوم، برنمیگشتم.
ترمِ هفت بودم که او آمد توی دانشگاهمان. از همان عشق در یک نگاه و الی آخرهای قصه های تکراری.
وقتی گفت ما برای هم نیستیم و فلان و بهمان و یک سری خزعبلاتِ تکراری تر، سیگاری گیراندم و رفتم سمتِ درِ دانشگاه.
بعدها پیغام داده بود که نه به آن شورِ شیدایی اول و نه به این بیخیال شدنِ فوریِ آخرَت.
چه میفهمید عزیز همه ی دنیای من بود و رفت و من هنوز نمرده بودم، حالا او هم برود، من باز هم نخواهم مُرد.
اخمِ عزیز، توی عکسِ کنارِ قاب عکس پدربزرگ، به خاطرِ همین سیگار است البته. وگرنه، عزیز مهربان بود.