آوار میشوند. نمیآیند، فقط آوار میشوند، تک تک اگر میآمدند شاید میتوانستم کاریش کنم، اما همه ـشان باهم آمدند. نیآمدند، آوار شدند.
از زیرِ آوارِ تمامِ بدبختی هایم، تنهایی باید بیرون میآمدم، فشار تمامِ دنیا روی قلبم بود، هیچکس نبود که حتی فشارِ انگشتهایش را بینِ انگشتانم حس کنم، کسی که دستِ گرمش روی شانه ام سنگینی کند، کسی که لبخندش گرمایی ببخشد به وجودِ یخ بستهام زیرِ آوارِ بیچارگی.
نگاهِ سردِ کسی که میخواستم و نمیخواست، دل بسته بودم و نبسته بود، تمامم بود و تمامش نبودم، همیشه چشمهایم را به اشک مینشاند. اما دریغ از ذرهای احساس که پشتِ آن نگاهِ گیرا باشد.
تمامِ وجودم محتاجِ آتشی بود، هرچند کوچک و بی فروغ، اما آتشی بود و در این سرمای جانفرسا که نفسی برایم نگذاشته بود، غنیمتی بود از گنجِ کوهِ نور باارزش تر.
اما غنیمتِ من، در حدِ رویا ماند، رویا انگیزه میبخشد، رویا امید میدهد، اما همیشه رویا میماند.
با رویاهایم زندگی میکنم، امید دارم و انگیزه، اما چیزِ زیادی ندارم. ذهنِ پُر و مُشتِ خالی، فقط رویا به رویا میافزاید و روحت را خالی میکند.
هنوز زندهام، هنوز رویا میبینم، حتی زیرِ آوار.