جمعه، تیر ۱۹

سلام حضرت دلبر، سلام قرص قمر

"کجا میری عمو؟"
"میرم شهر"

عمو، نفر هفتمی بود که خانواده ـش را پیاده راهیِ شهر کرده بود، خودش زیرِ بارِ بار و بندیلی که طی سی سال زندگی جمع کرده بودند خم شده بود، نه که بارِ سی ساله اش چیزِ دندانگیری باشد، استخوان‌های عمو دیگر توانِ بار کشیدن نداشت.
لبِ جاده هرچه ایستادند، هیچ ماشینی حتی رد نشد که بخواهد مردی کند و بایستد یا نامردی کند و برود، باز پیاده راه افتادند.
مادر، چهره‌ی آفتاب‌سوخته اش را به تهِ جاده گرداند و چشمهایش را به راه دوخت، راهی که گرما موّاجش کرده بود و به جز کمی خاک و خاشاک که بادِ پُر غباری جا به جا میکرد، هیچ نشانِ دیگری از حیات نبود.
دخترِ وسطی، ماهکان، برادر و خواهر کوچکش باهوت و ماهَل را مادری میکرد و خواهرِ بزرگتر، ماهو، هوای پدر و مادر  را داشت. برادر بزرگ ـشان، گمشاد، سالها پیش رفته بود شمال، شمالِ کجا یا کدام شهر، کسی نمیدانست. اوایل گاهی کمی پول میفرستاد، اما وقتی زن گرفت دیگر حتی نامه هایش هم کمرنگ شد، تا اینکه یک روز دیگر از او خبری نرسید. شماره تلفنی که داده بود هم کسِ دیگری جواب داد و گفت با زن و بچه‌هایش رفته اند جای دیگری. آنروز مادر، شاه خاتون، برای پنهان کردنِ اشکهایش تلاشی نکرد. ماهو و ماهکان اشکهای مادر و بغضِ فروخورده ی پدر را تماشا میکردند، باهوت و ماهَل هم دنبالِ جوجه‌های چندروزه میدویدند اما با اشکهای بی صدای مادر ایستادند و جوجه‌ها دورِ پاهای خاکی و بدونِ کفششان نوک به زمینِ سخت و بی آب میکِشیدند.

از آن ماجرا یک سالی گذشته بود. بی آبی روستای آنها را به نابودی کشیده بود، سه نیم چاهِ بی آب و نیم چاهِ چهارمی که خروجی نداشت و آبِ جمع شده اش شور شده بود، جوابِ تشنگیِ مردم را نمیتوانست بدهد، تشنگیِ زمینها به کنار.
روستای بی زمین، روستای بی علف، نه بذر میشد کاشت، نه دام میشد نگه داشت. گوسفندها یکی یکی تلف میشدند و زمینها برهوت و روستا خالی.


شاه خاتون بقچه ی روی سرش را جا به جا کرد و نگاهی به عمو انداخت. عمو که از مدتها پیش شرمندگی در نگاهش موج میزد، نگاهش را از شاه خاتون دزدید و با سر به ماهکان اشاره کرد بچه‌ها را راهی کند، باید پیاده میرفتند.
ماهو دوید سمتِ مادر که مبادا زنبیلِ سنگین را بخواهد بلند کند، و عمو بارِ سی ساله اش را با سختی روی پشتش جفت و جور کرد تا تعادلش بهم نخورد.
بچه‌ها میدویدند و بازی میکردند. از گله ی پر رونقشان دو بره مانده بود که یکی را باهوت میکشاند و دیگری را ماهَل. ماهکان کمی بار با خود داشت تا بتواند دنبالِ بچه‌ها هم بدود و ماهو بینِ پدر و مادر راه میرفت و سوای کیسه‌ی خودش گاهی از پدر و گاهی از مادر باری سبک میکرد.

تا شهر، پیاده، دو روز راه بود. تاریک که شد، عمو آتشی جور کرد و از لابلای بارها، با تکه های لباس و اسباب اثاثیه، رختخوابِ جمع و جوری درست کرد. شاه خاتون، با تتمه ی نان خشکها و دوغ و تخم مرغ، شامِ محقری تدارک دید و هر شش نفر با شکمهای نیمه پر، حتی رو به خالی، وسطِ بیابانِ برهوت سر به بالینِ نه چندان راحتی گذاشتند. صدای باد و روباه و هزاران صدای هولناک و رعب آور تنشان را میلرزاند.
عمو، گوشه‌ی سبیلش را میجوید و در دل می اندیشید که شاید بُریدن از روستا صلاح نبود. بچه‌ها خوابِ خواب بودند، ماهکان و ماهو چشمها را بسته بودند اما معلوم بود که خوابشان نمیبرد و شاه خاتون ستاره‌ها را نگاه میکرد.

صبحِ زود، با اولین شعاعِ آفتاب، عمو برپا زد، شاه خاتون اولین نفر، رفت سراغِ بارِ غذا، چای دم کرد و با نان به خوردِ بچه‌ها داد، خودش کمی نان برداشت و الکی خودش را سرگرم کرد تا همه بخورند. بعد از صبحانه باز بار و بندیل را به دوش گرفتند و راه افتادند. نزدیکِ غروب شهر از دور نمایان شد.

فردا، عمو راه افتاد دنبالِ کار. روزها گذشتند و عمو هرشب با دستِ خالی برمیگشت و بی آنکه حرفی بزند یا طلبِ آب و غذایی بکند میرفت زیرِ پتو تا صبح که باز به امیدِ کار بیرون بزند.

دخمه‌ای که وسایلشان را در آن گذاشته بودند خانه‌ای نیمه ویران بود که سقفِ نامطمئنی گوشه‌ای از آن باقی مانده بود، تمامِ وسایلشان یک اتاق را بیشتر پُر نکرده بود. عمو هرروز میرفت و باز دستِ خالی بازمیگشت. هفته‌ی سومی که آنجا بودند، ذخیره ی نان خشک و ماستِ چکیده‌شان هم ته کشید. با تمامِ صرفه جوییهای شاه خاتون، دیگر حتی لقمه‌ای نان باقی نمانده بود. عمو شب که برگشت، از نگاهِ آنها فهمید که دیگر چیزی برای خوردن نمانده. چشمهایش را دزدید و خود را زیرِ لحافِ پاره و وصله اش پنهان کرد.
نیمه شب، سوزِ سرمای کویری از لابلای درزهای دیوار میخزید توی اتاق و تنِ ساکنانش را میلرزاند.
عمو بلند شد و همه را نگاه کرد، صدای نفسهای آرامشان دلش را آشوب میکرد، یادِ کودکیهای ماهو افتاد، یادِ وقتهایی که به شهر میآمد و با دستِ پُر برمیگشت، با لباسهای رنگارنگ، برای ماهو، برای گمشاد، برای شاه خاتون که ماهکان را هفت ماهه حامله بود، با پولِ فروشِ محصولِ زمینها گردنبندِ طلای درست و حسابی ای برای شاه خاتون خریده بود و پیشِ کربلایی حسن امانت گذاشته بود تا زایمانِ شاه خاتون. هدیه‌ی به دنیا آمدنِ ماهکان بود. یادِ وقتی افتاد که بی آبی زمینشان را بایر کرده بود، که محصولشان نرویید، که چشمهای مغشوشِ عمو به زمین دوخته بود که شاه خاتون گردنبند را از گردنش باز کرد و گذاشت توی دستِ عمو، عمو دستش را پس زد، گفت: خودم فکری میکنم، شاه خاتون گفت: امانت است، بهترش طلبِ من، محصولِ بعدی را که درو کردی پَسَم میدهی.
سالها گذشت و طلبِ شاه خاتون سنگین و سنگینتر شد، عمو زیرِ بارِ بدهی هایی که به خانواده‌اش داشت کمر خم کرد، طلبکارانی که حتی یک بار بدهی اش را به رویش نیآوردند.

عمو رفت و چشمهای شاه خاتون به قدمهایش خیره بود.
فردا شب عمو با نان و تخمِ مرغ به خانه آمد و در جوابِ تمامِ سوالهای آنها فقط سکوت کرد. بعد از شامِ سیری که بعد از مدتها شکمشان را پُر کرده بود عمو شربتی آورد و با دستهای لرزان توی دستِ شاه خاتون گذاشت. گفت: صاحب کارم برایتان فرستاده، گفت خانگی است، لیوانی برای همه ریخت و عمو بعد از خوردنش از اتاق بیرون رفت، شاه خاتون از دور نگاهش میکرد که شانه هایش میلرزید.

صبحِ آن شب، هیچکس در آن خانه‌ی متروک از خواب بیدار نشد. شربتِ مسموم آخرین چیزی بود که همه شان خورده بودند. بدنِ بی جانِ عمو کنارِ آوارِ توی حیاط بود و شاه خاتون و بچه‌هایش توی اتاقکِ نیمه سالم کنارِ هم خوابیده بودند.