یکشنبه، تیر ۲۸

بهار از دستای من پر زد و رفت


"کیوان تویی؟" 
"بله، همینجاست؟"

پیرزن با شک و حتی اندکی اخم نگاهش کرد. چند کلمه‌ای ترکی گفت و دخترکی که داشت ترجمه میکرد با لهجه‌ی ترکی گفت: "خانم مهندس نیست. یک روزهایی یکهو سگش رو برمیداره، با اون کیف گنده هه که میندازه پشتش، دوتایی تو این جنگل پشت روستا غیبشون میزنه. کارش همینه. هردفعه یه شیشه‌ای چیزی با خودش میبره، پر جونور برمیگردونه."
پیرزن چیزی به ترکی گفت و چشمهایش را ریز کرد تا سر تا پایش را ورانداز کند. دخترک گفت: "بی بی میگه کی راه افتادین؟"
"سه روز پیش."
پیرزن غرولندی کرد و دختر گفت:" بی بی میگه این دختر سه ساله اینجاس، شما سه روزه اومدی دنبالش؟"
"بی خبر بودم، تازه یه هفته‌س فهمیدم"
پیرزن چیزی شبیه فحش گفت و دختر هم ترجمه نکرد. دیگر داشت بیتاب میشد. از دختر پرسید: "خونه ی بهار کدومه؟"
پیرزن داشت حرف میزد، تمام که شد، دخترک با نگاهی خندان رو کرد به و گفت: "بی بی میگه سرده، بیا خانه ی من تا خانم مهندس بیاد، خودتان میدانید دیگه بعد چه کنین، اگر امشب نیاد، فردا دیگه حتمن میاد."
بی بی دستِ دخترک را کشید و با سر به او اشاره کرد که دنبالشان برود.
هوا سرد بود، برفِ نیمه آب شده‌ای همه جای روستا را گرفته بود، و کوههای اطراف تقریبن سفید بودند. توی این سرما جنگل رفتن اصلن عاقلانه نبود. بهار معمولن کارهایش عاقلانه نبود. وقتی میخواست کاری بکند، میکرد. حالا اگر تمامِ دنیا میگفتند نکن. بهار معمولن عاقل نبود. اما او منطق بر زندگی اش حکومت میکرد. خل بازیهای بهار دیوانه اش میکرد. عاشقی کردنشان مثل هم نبود.
بهار فرهاد بود، او مثل خسرو عاشقی میکرد. بهار لیلی میشد و از او توقع مجنون داشت، اما او آدمِ این عاشقی ها نبود. حوصله‌اش را نداشت. بهار زندگی اش بود اما زندگی کلافه اش کرده بود.
بهار بلند حرف میزند، شلوغ میکرد، عصبانی که میشد همه ی دنیا را بهم میزد، او حتی عصبانیتش آرام بود.
بهار عاشقتر بود. چون ذاتِ عاشقی، دیوانه بازی و مجنونی است، او دوست داشت، منطقی و آرام.
دعوایشان که میشد، بهار گریه میکرد، دیوانه میشد، او حرف میزد، جواب میخواست.
باهم، خوش بودند، بی هم نابود، اما باهم نمیتوانستند، نمیشد. نمیساختند. ویران میکردند فقط.
بهار نمیگذاشت تمام شود، هربار، هزار کار میکرد که تمام نشود. گریه میکرد، قهر میکرد، ناز میکرد، تهدید میکرد، شعر میفرستاد، تا بالاخره عاشقی اش به منطقِ او پیروز میشد. اما بارِ آخر، هرکار که کرد او کوتاه نیامد. تمام شد.
بهار فرو ریخت، بهار پاییز شد، بهار زمستان شد، تمام شد.
او هم خوش نبود. زندگی اش آرام بود ولی بهار نداشت. زندگی اش انگار دیگر فصل نداشت. بهار محو شد، هیچ تماسی نمیگرفت، هیچ کاری نمیکرد که باز "ما" شوند. او هم همین را میخواست. تهِ دلش اما خوشحال نبود. چیزی گم شده بود که آرامشِ الآنش جای خالیش را پر نمیکرد.
چهارسال صبر کرد شاید از بهار خبری شود. نشد.
شروع کرد آرام آرام دنبالش گشت. چندروزی محلِ کارِ آخرش را زیرِ نظر گرفت. خبری از بهار نبود. یکبار به خودش جرأت داد و رفت جلو از همکارهایش سوال کرد. گفتند کسی به این اسم نمیشناسند. ترسید. نکند تهدیدهایش را عملی کرده باشد. نکند دیوانگی کرده باشد. نه، نه، بهار زنده بود، باید پیدایش میکرد.
رفت جلوی در خانه شان. چقدر خوشحال شد وقتی مادرش را دید. رفت جلو، سلام کرد، مادر بهار اول او را نشناخت. بعد با لبخندِ تلخی گفت: "به به، از این ورا، کاری داری؟" "بهار خوبه؟" "نمیدونم، ایشالا خوبه." "یعنی چی نمیدونم؟ بهار کجاس؟" "چه کار داری با بهار؟ مگه باز اومده سراغت؟" "نه، خواهش میکنم، کجاس؟" چشمهایش پر از ترس شد، وقتی مادرش گفت بهار چند سال پیش یکهو رفت، حتی به کسی نگفت کجا میرود، فقط رفته بود، هرروز با موبایل به مادرش زنگ میزد ولی هیچ‌وقت نمیگفت کجاست. مادرش از گریه و خواهش خسته شده بود. ول کرده بود، دیگر فقط همین که بهار زنگ میزد راضی اش میکرد.
آنروز تا خانه پیاده رفت. فکرِ اینکه بهار کجاست و چه میکند، خوشحال است یا نه، تنهاست یا نه، داشت دیوانه اش میکرد.
وقتی رسید تقریبن شب بود.
نقشه را باز کرد، تمامِ ایران را با چشم دنبالِ بهار گشت، یادش آمد آن وقتها که بهار دیوانه میشد و میگفت که میرود، یا یکی از روستاهای شمال را مقصد میکرد یا روستای پرتِ دوری نزدیک ارسباران.
دو روز فکر کرد، نمیتوانست بدونِ بهار باشد. لیستِ چیزهایی که لازم داشت را چک کرد، وقتی همه چیز سرِ جایش بود، رفت سراغِ اتوبوس.

حالا رسیده بود، بعد از آنهمه راه، اما اینبار بهار با خنده‌هایش به استقبال نیامده بود. اینبار بهار حتی منتظرش هم نبود.

به خانه‌ی بی بی که رسیدند، خواهش کرد که اجازه بدهد وسایلش را اینجا بگذارد و برود دم خانه ی بهار.
پیرزن پسرش را صدا زد، چاووش پدرِ آلما، دخترکِ دیلماج، آمد جلوی در، پیرزن رفت و آلما برای پدرش به ترکی توضیح داد. چاووش با لبخند سلام و علیکی کرد و گفت: "مهندس هوا خیلی سرده، بذار فردا صبح میبرمت." "نمیخوام باعثِ زحمت بشم براتون، ولی باید الان برم، اگه سخته فقط آدرس بدین خودم میرم." "نه نه، این چه حرفیه، الان میام، یه چیزی بپوشم الان میام."

چاووش جلو میرفت، او پشتِ سرش، کوچه‌های پلکانی روستا لیز بود، عجب جایی بود، زیبا و ترسناک و سخت. سرمای سختی داشت، سوزِ بدی داشت. بهار سرمایی بود، توی چله ی تابستان هم سردش میشد، سه سال اینجا چطور دوام آورده بود؟
بهار هیچ کاریش عاقلانه نبود. حتی جای پناه گرفتنش. باید جایی میرفت که تنِ نازکش انقدر سختی نکِشد. کاش قبلِ رفتن از او میپرسید که کجا باید فرار کند، او میگشت، جای گرمتر و آرامتری برایش پیدا میکرد. بهار، آدمِ این زمستانِ سرد نبود.

خانه‌ی کوچکی نزدیکِ ورودیِ جنگلِ پشتِ روستا بود، چاووش ایستاد، نفسی چاق کرد و گفت: "رسیدیم تقریبن، همان خانه سفیده ـس"

در باز بود، او نگاهی به چاووش کرد، اجازه میخواست وارد شود، چاووش نگاهِ گیجی کرد، در چشمهایش چیزی معلوم نبود، هیچ چیز.
در را هل داد و رفت تو.
همه جا پر از رنگ بود. پرده‌ی بنفشی اتاقِ بزرگ را به دو قسمت تقسیم کرده بود. پشتِ پرده تختِ چوبیِ بزرگی بود، با میزِ تحریرِ کوچکی که انگار بهار خودش ساخته بود. کنار میز کلی کتاب روی هم چیده بود. آینه ی بزرگی به دیوار بود.
هر سه پنجره ی اتاق با پرده های کلفتی پوشیده بود. کاناپه ی بزرگی کنار دیوار بود، کنارِ پنجره شومینه بود، که چوبهای نیم سوخته در آن خوابیده بودند. پشتِ در، بومِ نقاشی ای بود که منظره‌ی روستا را نه خیلی حرفه‌ای روی آن کشیده بودند. احتمالن کار بهار بود.
میز بزرگی با گلدانی روی آن وسطِ اتاق بود، لپتاپِ خاموش با تعدادِ زیادی سی دی، بسته‌ی بیسکوئیت نیمه پر و لیوانِ خالی بقیه ی چیزهای روی میز بودند.

کمدِ لباسهای بهار گوشه‌ی دیگرِ اتاق بود.
چندجفت کفشِ کوه هم کنارِ کمد ردیف شده بودند بیخِ دیوار.
خانه سرد بود. خیلی خالیتر از آن بود که بهار در آن خوشحال باشد. اتاقِ بهار یادش بود. پر بود از کلی وسیله‌ی بی استفاده، عادت داشت دورش را شلوغ کند. 
ذره‌بینی که خودش برای بهار خریده بود روی میز تحریر نظرش را جلب کرد، جلوتر که رفت دید که روی میز پر از سوسکهای مختلف است. رنگارنگ، در سایزهای کوچک و بزرگ. بهار عاشقِ سوسکهای جنگل بود.

از اتاق بیرون آمد، به چاووش گفت شب همینجا میماند تا فردا بهار برگردد. چاووش پا به پا کرد، انگار نمیخواست غریبه‌ای در خانه ی خانم مهندس بماند، انگار امانتداری اش لطمه خورده باشد
او گفت: "نگران نباش، به چیزی دست نمیزنم، فقط منتظر میمونم بیاد."
چاووش چیزی نگفت، با سر خداحافظی کرد و رفت.

او سیگاری روشن کرد و آتشی هم به جانِ چوبهای شومینه انداخت. خانه کم کم گرم شد، چشمهای او هم گرم شد، خستگیِ چندروز سفر چشمهایش را بست. همانجا روی کاناپه خوابید.

صبح، با صدای داد و فریاد چند نفر بیدار شد، فکر کرد اهالی آمده‌اند تا به خاطر اینکه بی اجازه ی خانم مهندس رفته توی خانه اش با او دعوا کنند. 
کاپشنش را پوشید و زد بیرون. خودش را آماده کرده بود هرچیزی بشنود، ولی انگار اتفاقِ دیگری افتاده بود.

سگی زخمی و خونین میدوید و مردم دنبالش، چاووش را که دید دوید سمتش. 
"چی شده؟"
"سگِ خانم مهندسه، معلوم نیست چی شده، زخمی و خونیه، تنها هم برگشته. چقدر گفتیم نرو الان وقتِ جنگل نیست."
دلش ریخت، بهار کجا مانده بود؟ شاید کمک میخواست.
"کی با این سگ نزدیکتره؟ کی باهاش بیشتر اُخته؟"
آلما جلو دوید.
"ببین آلما، باید بیافتیم دنبالش، ببردمون اونجایی که اتفاق افتاده، فهمیدی؟"
آلما سر تکان داد، سگ را صدا کرد، سگ پارس میکرد و هراسان میدوید، آلما رفت سمتِ ورودی جنگل، سگ خودش را پرت کرد جلو، او دوید جلوتر از آلما، چندنفر دیگر هم دنبالشان رفتند.

سگ دمِ پرتگاهی ایستاد و پارس کرد، دورِ خودش میچرخید و پارس میکرد، ولی از آنجا تکان نمیخورد.
او پایین را نگاه کرد، چیزی معلوم نبود، پر از درختِ یخ زده بود. اطراف را نگاه کرد، شیشه‌ای افتاده بود کنارِ سنگی. سوسکِ سبزی خودش را به دیواره ی شیشه میکوبید. سگ پارس میکرد، اهالی بهار را صدا میکردند و سوسک بالهایش را به هم میمالید.

درِ شیشه را باز کرد، سوسک پرید و رفت. توی این زمستان پیدا کردنِ حشره کارِ راحتی نبود.

از تهِ دره هیچ صدایی نمیآمد.
بهار رفته بود، زمستان همه جا را گرفته بود.
و سگ همچنان پارس میکرد.
بهار، هیچ کاریش عاقلانه نبود.