زیرزمینِ نموری بود.
سرمای دیوارهای نم زدهاش تار و پودِ فرسودهام را میلرزاند.
موشهای بی ملاحظه ای که هرچه میدیدند میجویدند، چیزی از ریشههایم باقی نگذاشته بودند.
گردِ پیری و فرسودگی تمامِ وجودم را گرفته بود.
رنگهای زیبایم لکه لکه و کثیف شده بود، نقشهی بی بدیلم دیگر معلوم نبود، تکههایی از من از هم پاشیده بود و ریشههای دندان زده ام از سفیدی و درخشانی به نخ های کثیف و سیاه و چرک مُرده تغییر کرده بودند.
روزها، آفتابِ بی رمقی از پنجرهی چند سانتیِ زیرزمین میتابید، که فقط مسیرِ راه رفتنِ موشها و سوسکهای ساکنِ آنرا عوض میکرد. سرمای غالب بر آن با هیچ آفتابی گرم شدنی نبود.
من چند صباحی بود که ساکنِ آنجا بودم. شاید غمگین ترین ساکنِ آنجا. همسایههایم هرگز پشتِ دیوارهای زیرزمین را ندیده بودند، اما من، زندگیِ دیگری داشتم قبل از اینکه روزگار مرا به چنین جای پرتی پرت کند.
روزگاری، وقتی که دستانِ استادی مرا میبافت، حتی تار و پودِ نیمهتمامم هم دیدنی بود. بارها آدمها برای تصورِ اینکه وقتی کامل شوم چه شکلی خواهم بود، ذهنشان را درگیر کرده بودند.
روزی که قیچی مرا از دار جدا کرد، با افتخار دنیا را نگاه میکردم. وقتی نگاهِ تحسین گرِ آدمها را میدیدم، غرور سراپایم را میلرزاند، روزی که او آمد و مرا برد، وقتی با ذوق و دقتِ فراوان مرا به دیوار میزد، وقتی با افتخار مرا به مهمانهایش نشان میداد خوب یادم مانده.
چند صباحی زینت بخشِ دیوارِ مهمانخانه اش بودم. کم کم اما منتقل شدم به میزِ نهارخوری، و بعد افتادم زیرِ پا.
سال به سال که میگذشت، از ذوق و تحسینِ آدمها کم شد. دیگر یادش نمیآمد که این فرشِ زیرِ پا همانست که روزی با احترام روی دیوارِ مهمانخانه بود.
کم کم خودم هم فراموش کردم که روزگاری، شاید خیلی دور، چیزی بودم قابلِ تحسین، یادم رفت که زیبا بودم و خواستنی. اوایل که پا میخورم وجودم از درد و تحقیر لبریز میشد، اما کم کم انگار بی عار شده بودم. غروری نمانده بود که زیرِ پا له شود.
روزی که مرا جمع کردند نمیدانستم کجا چشم باز میکنم، وقتی تاریکیِ زیرزمین برایم عادی شد، سرمایش رخنه کرد توی وجودم، تارهای ابریشمی ام دیگر زیبایی نداشتند. وسطِ نم و سرما و موش و سوسک، چه ابریشم چه کُرک میپوسد. گاهی که دردی از ریشههایم سر میگرفت و بالا میآمد، میفهمیدم که دندانِ موشی لابهلای وجودم را میجود. عادت کردم.
تا آن شب...
تمامِ زیرزمین یکهو داغ شد. نورِ زیادی که چشمم را میزد میتابید. زیرزمین معمولن تاریک بود، حتی در ظهرترین ساعتِ روز، و حالا، در آن ساعت از شب، همه جا آنطور روشن شده بود.
صدای جیرجیرِ موشها و دویدنِ سوسکها عجیب بود. بوی ناآشنایی بجز بوی گندِ همیشگی میآمد، حجمِ بی سابقهای از نور و گرما مرا درگرفت و بعد تبدیل شدم به تلِ خاکستر.
آن زیرزمین سوخت، و هرچه در آن بود.