شنبه، مرداد ۳۱

یادداشتی درباره ی هیچ چیز

"این نوشته درباره ی هیچ چیز نیست. کلن شاید این کلماتِ کنارِ هم، نوشته حساب نشوند. نوشته انگار باید موضوعی داشته باشد که در ابتدای آن، راجع به آن موضوع هیجان ایجاد کرد، بعد در ادامه کلی حرف به آن اضافه میکنی و اعلام میکنی خیلی راجع به موضوع میدانی، سپس در انتها با یک لبخندِ رضایت، همان موضوع را جمع‌بندی میکنی و خلاص. همه از جایشان بلند میشوند و برای شما که انقدر فهمیده‌اید دست میزنند.
فردای آن روز روزنامه‌ها پُر میشوند از واه واه گفتنها و یا هورا کشیدنهای منتقدانِ موافق و مخالف حولِ محورِ موضوعی که شما درباره ی آن نوشته بودید.
خلاصه چند صباحی کلِ فرهنگِ مملکت دورِ موضوعِ مطرح شده‌ی شما میچرخد، تا باز از کجا یک فرهیخته ی همکار یا دشمن پیدا شود، موضوعِ دیگری مطرح کند و الی آخر.

اما بنده هیچ ادعای فرهیختگی یا فهمیدگی یا فرهنگی یا اجتماعی و یا سایرِ اداعاها را ندارم.
بنده کلن یک ماشینِ تایپ بیشتر ندارم از آلات و ادواتِ فرهیختگی. نه روابطِ فرهنگی با جمعِ روشنفکران دارم و نه منتقدی که بخواهد برایم هورا بکشد یا واه واه کند. متاسفانه من فقط همین یک برگه کاغذ را دارم تا نظریاتِ نه چندان روشنفکرانه ام را بنویسم.
این نوشته‌ای که دارم مینویسم درباره ی هیچ چیزِ خاصی نیست. فقط یک نوشته است.
چیزی که شاید همه گاهن انجام بدهند. یکی کاغذ و خودکار برمیدارد، یکی دکمه‌ی پاورِ کامپیوترش را فشار میدهد، یکی تبلتش را روشن میکند، یکی نوتِ موبایلش را باز میکند.
بالاخره هرکسی هرجایی که باشد، گاهن دلش نوشتن میخواهد، من هم ماشینِ تایپم را راه انداخته ام.
البته این ماشینِ تایپ در ابتدا مالِ من نبود. پدربزرگم، آن موقع که جوان بود و چشمش سو داشت (به قولِ خودش) با شاگردی در مغازه‌ی کفاشی پولی جمع کرد این ماشینِ تایپ را خرید و با چند کلاس سوادی که داشت نشست کنارِ عدلیه و برای مردم عریضه مینوشت.
خلاصه یکی از همان روزهای عریضه نویسی مادربزرگم را میبیند که با مادرش، داشته از بازار برمیگشته. خلاصه همان ماجرای یک دل و صد و دل و اینها و نتیجه‌اش شد این خانواده‌ی پرجمعیتِ ما.
این ماشینِ تایپ هم از آن خدابیامرز (انشاءالله که خاکش باقیِ عمرِ شما باشد) رسیده به بنده که نوه ی سومِ پسری اش حساب میشوم. پدرم البته فرزندِ دومِ آن خدابیامرز بود. نوه های اول و دوم که دخترعمو و پسرعموی بزرگم هستند، بچه‌های عموی بزرگم و به عبارتی پسرِ اولِ پدربزرگِ خدابیامرزم.

داشتم میگفتم که هرکسی به نوعی دوست دارد که چیزی بنویسد و به اصطلاح دستی به قلم ببرد. البته الان چون همه چیز کامپیوتری و دیجیتال شده، کمتر قلم به دستِ کسی میبینیم. بیشتر مردم با موبایل و تبلت و کامپیوتر و لپتاپ مینویسند. من البته این ماشینِ تایپ را به همه اینها ترجیح میدهم. چون من را یادِ دورانِ کودکی ام می اندازد. همان وقتها که در خانه‌ی پدربزرگم زندگی میکردیم و هرروز آقاجان (پدربزرگم را عرض میکنم) این را میزد زیرِ بغلش و میرفت دمِ عدلیه که دیگر دادسرا شده بود برای عریضه نویسی. البته از وقتی اسمش عوض شد نمیدانم چه شد که مردم همه باسواد شدند و دیگر کسی عریضه نمیخواست. آقاجانِ بنده هم بیشتر بر حسبِ عادت میرفت دمِ دادسرا و با دوستان و همکارانِ قدیمی مینشستند به حرف و تعریف و چای نوشیدن.
این چای را هم از قهوه‌خانه ی دوستِ قدیمی شان میگیرند. البته این قهوه‌خانه سالهای سال آنجا بوده. از زمانِ عدلیه تا حالا که دادسرا شده. خلاصه آقاجان هرروز که از سرِ کا (مثلن) برمیگشت، بینِ همه ی نوه ها من را صدا میکرد و روی پایش مینشاند و برایم از قدیمها تعریف میکرد. این شد که این ماشینِ تایپ را بعد از فوتِ آقاجان دادند به من.
من خب بچه بودم، میخواستم عریضه نویس شوم، ولی الان کارمندِ اداره ی ثبت‌احوال ام. البته کارمندِ جز، چون چشمانِ ضعیف و عینکِ ته استکانی ام نگذاشت که بیشتر از دیپلم سواد جمع کنم. خلاصه با پارتی بازیِ خان عمو (همان عموی اولم، پسرِ ارشدِ آقاجان) دستم اینجا بند شد و مشغول شدم به کار.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که مادرم چند وقتی است که دخترِ همسایه‌مان را برایم در نظر گرفته که من هروقت میبینمش تا بیخِ گوشهایم سرخ میشود.
امروز در یک تکه ای از روزنامه که راجع به صادق هدایت نوشته ای گذاشته بودند خواندم که در توصیفِ یک بنده خدایی مثلِ من کلمه‌ی "کور مکوری" را به کار برده بود که واقعن من را خیلی ناراحت کرد. این بود که دویدم سمتِ ماشینِ تایپم تا مقاله ای پر طمطراق راجع به صادق هدایت بنویسم ولی چون اصلن نمیدانم این آقای به اصطلاح محترم کیست و چه کاره هست، مجبور شدم نوشته ام را راجع به خودم بنویسم که به همه بگویم این طرزِ صحبت کردن راجع به آدمهایی که عینکِ ته استکانی میزنند درست نیست. من یک زندگیِ معمولی دارم و دارم...."

آقای صاحبی، سردبیرِ روزنامه، برگه ی کاهی را روی میز پرت کرد، چشمهایش را مالید و آبدارچی را صدا زد تا برایش چای بریزد.
"باز چی شده آقای صاحبی؟"
"چیزی نیست، یه بنده خدایی امروز اومد اینو داد و قسم و آیه که اینو بخونید چاپ کنید، سرم درد گرفت انقدر معلوم نیست چی بود."
آبدارچی با چایی آمد و برگه در سطل زباله ی روزنامه آرام گرفت.

سه روز بعد، در صفحه ی حوادثِ روزنامه، خبرِ تصادفِ منجر به مرگی چاپ شد درباره ی تصادفِ یک راننده‌ی بی احتیاط با یک عابرِ کم بینا که به دلیلِ سرعتِ بالایش نتوانسته بود ماشین را کنترل کند و ضمنن فراری هم بود.
آقای صاحبی وقتی عکسِ مردِ متوفی را دید یادش آمد که همین مرد، چهار روز پیش برایش نامه ای آورده بود.

تیترِ سرمقاله ی آنروزِ روزنامه "کور مکوری" بود.