پنجشنبه، شهریور ۱۲

ای رقیب از برِ او یک دو قدم دورتَرَک

"خوندنِ نوشته‌های روی قبر عمرِ آدمو کم میکنه"

پیرمردِ سیاهپوشی با بیلی بر دوش که شواهد نشان میداد قبرکَن باشد این را گفت و رد شد.
با چشم دنبالش کرد، سرش پایین بود ولی روی قبرها را نگاه نمیکرد، سوت میزد و میرفت، انگار مرگی که روی قبرستان حکومت میکرد را مسخره کند، انگار که به مُرده ها فخر بفروشد.

نگاهی به پهنه ی دشتی انداخت که گلهایش از سنگ بود، سنگهای کنده کاری شده، با تک و توکی درخت، که کمی از دلگیری محیط کم میکرد.

وسطِ هفته بود و اهل قبور انگار ملاقاتیِ زیادی نداشتند. گاه و بیگاه زنی یا مَردی کنارِ سنگی نشسته بود و قرآنی میخواند یا دعایی میکرد یا درد دلی.
قطره اشکی هم اگر مانده بود نثار میکرد یا با گلاب سقفِ خانه‌ی کوچکِ متوفی را جلا میداد. پسرکی نه چندان مرتب و تمیز چند شاخه گلایلِ پلاسیده را به قیمتِ پایینی حراج کرده بود. مردِ جوانی شکلات خیراتی را بینِ جمعیتِ انگشت شمارِ آنجا پخش میکرد و از دورِ دور صدای ضجه ی زنی را باد جابه‌جا میکرد.

نمیدانست کجا برود یا کجا بنشیند. چندتایی نیمکتِ فلزیِ قدیمی بینابینِ قطعه‌ها کاشته بودند، زیرِ درختی جایی، ولی رنگِ خاکستریِ سردش دلِ آدم را میزد.
پیشِ خودش فکر کرد کاش نیمکت ها را نارنجی کرده بودند یا لااقل سبز. اینهمه سنگِ سیاه یا خاکستری برای دلگیر کردنِ جاماندگانِ آنهایی که زیرِ سنگها خوابیده بودند کافی بود. کاش لااقل رنگی و جلایی به نیمکتها میدادند.

سرش پایین بود و فکر میکرد که جعبه‌ای خرما جلوی نگاهش را گرفت، زنِ جوانی با چشمانِ اشکآلود و لبی لرزان جلویش ایستاده بود، زیرِ لب ذکر میگفت و اشک میریخت، یک دانه خرما برداشت و زن در پهنه ی دشتِ خاکستری گم شد.

پیچید سمتِ گنبدهای مسجد مانندی که مثلِ قطار کنارِ هم ایستاده بودند، مقبره‌های خانوادگی شکوه جلالِ خاصی داشتند اما چیزی از دلگیری و سردی و خاکستریگیِ آنجا کم نمیکرد.

قدم زنان رفت به طرفِ ورودیِ مترو، آرام آرام پله‌ها را پایین رفت و نشست منتظرِ قطار. 

توی قطارها خیلی سرد بود، زنی با بچه‌ی بغلش روبه‌رویش نشسته بود، بچه شاید پنج یا شش ماهش بود. مادر تقریبن تمامِ شالش را دورِ بچه پیچیده بود اما انگار باز سرما دستهایش را از لابه‌لای شالِ مادر میچسباند به کفلهای تپلش و جیغش را درمیآورد.

از مترو که پیاده شد، هجومِ جمعیت به پله‌برقی او را هُل داد سمتِ پله‌ها، آرام آرام پله‌ها را بالا رفت.

هُرمِ گرمای بیرون از خروجی مترو میپرید تو، انگار که آدم را پشیمان کند از بیرون رفتن.

تاکسی به قدری گرم بود که تمامِ سرمای مترو از وجودش پر کشید و دانه های درشت عرق تمامِ پیشانی اش را پُر کرد. قطره‌های عرقی که روی پشتش سُر میخورد و پایین میرفت جانش را قلقلک میداد.
سرِ کوچه پیاده شد و عرق ریزان کلید به در انداخت و حیاط را دور زد و پیچید به راهرو. آسانسور سه روز بود که خراب شده بود و چندنفر با جعبه‌ی ابزار و داد و فریاد داشتند درستش میکردند.
کلید را به در چرخاند و توی آشپزخانه دست و صورتش را شُست. 
کولر را تازه راه انداخته بود و موتورِ تازه سرویسش حسابی خانه‌اش را خنک میکرد. نان و پنیری آماده کرد، خورد و خوابید.

توی کابوسش آن پیرمردِ سیاهپوشِ بیل به دوش داشت پسرکِ گلایل فروش را زنده خاک میکرد و سوت میزد. زنِ جوان، خرما به دست روی نیمکتِ فلزیِ نارنجی نشسته بود و درِ چهارتا از مقبره‌های خانوادگی باز بود و مُرده ها باهم معاشرت میکردند. خودش روی دوشِ چندتا غریبه، روی تختی جابه‌جا میشد و صدای ضجه ی زن از دورها میآمد.
سه نفر از مقبره‌های خانوادگی بیرون آمدن و الله اکبر گویان پشتِ تختِ روانش راه افتادند. خودش زیرِ پارچه‌ای سفید فقط میتوانست چشمهایش را تکان بدهد. پیرمردِ سیاهپوشِ بیل به دوش که از کُشتنِ پسرک فارغ شده بود داشت قبرِ جدیدی میکَند و سوت میزد، مردها زمینش گذاشتند، و پیرمرد سوت زنان رویش خاک میریخت و ناگهان همه جا تاریک و ساکت شد. آرامشِ خوبی داشت. جوری که نگرانِ هیچ‌چیزی نبود.

از خواب که بیدار شد، تمامِ مسیری که دیروز آمده بود را برگشت. فکر میکرد شاید چیزی را در آن دشتِ خاکستری جا گذاشته است.