یکشنبه، فروردین ۲۲

همه را بیازمودی؟


تصورم از زندگی غلطه، ولی زور عادت از منطق بیشتره و تو خیلی خری.

بله، دقیقن امروز رو زندگی کردم که آخرش، وقتی روی بالشم داشتم امروز رو میکشتم به تو فحش بدم، چون تصورم از نصف بیشتر بدبختی هام دستهای به گناه آلوده ی تو ـه که یواشکی داری خوشی های کوچیک من رو تو حوض وسط پارکی که دوستش دارم خفه میکنی و میخندی.
تو، توی تمام تصورات و حتی خوابهای من، اون آدم خبیثی هستی که با یه خنده ی بَم و طولانی یه سری بدبختی از توی کیسه ی روی دوشش درمیاره و پرت میکنه روی سرم.
حالا حتی اگه واقعن هم نباشی ولی منطق من حکم میکنه که هستی، حتی اگه توی کله ی نیمه تعطیل من منطقی وجود نداشته باشه، تو که آدم خبیثی هستی که.
مهم این نیست که تو چجوری باشی، مهم اینه که من میدونم توی جیبت، بغل همه ی نخودچی کیشمیش هایی که برام از خونه تون میاوردی، یه سری بدبختی قایم کرده بودی که وقتی با نخودچی کیشمیش ها مشغلول بودم یواشکی انداختی به جونم.
بعدش هم مثل آدمهای بی گناه دستهاتو بردی بالا و گفتی به خدا من نمیدونم چی شده، من از کجا باید بدونم آخه؟؟ اصلن تو خودت دیوونه بودی از اولش هم.
منم چون منطقم اتصالی داشت و بیشتر مواقع قطع بود باور میکردم که حتمن اشکال از منه.
تا اون روزی که دیدم دستهای خوشگلت یه کمی انگار کثیف شده، وقتی خوب نگاه کردم دیدم یه تیکه از بدبختی هام جا مونده روشون. این شد که دیدم ای دل غافل، دیدی خودت بودی همش؟؟ دیدی؟؟

دیگه نخودچی کیشمیش هم نمیخوام. بدم میاد اصلن.