جمعه، اردیبهشت ۲۴

و تو رفتی و هنوز...


غلط است که تو همه‌چیز من باشی.
غلط است که تو زندگی من باشی.
غلط است که خنده‌ات همه‌ی شادی من باشد.
بله، خیلی غلط است، ولی همین است که هست.

من همه‌ی دل‌خوشی‌ام را گذاشتم توی دست‌های تو -خودت می‌دانی چرا، چون دست‌هایت خیلی قشنگ‌اند-
همه‌ی اینها تا وقتی خوب و رویایی و عاشقانه است که تو حالت خوب باشد.
و امان از روزی -یا هفته‌ای یا ماهی (چون تو طولانی ناراحتی)- که تو حالت خوب نیست‌.
آن‌وقت من بدبخت می‌شوم.

می‌روی و خوشی‌های من را توی دست‌های خوشگل‌ات میبری.
همیشه هم خیلی تندتند می‌روی. انگار رگبار گرفته باشد، یا تگرگ.
مثل آدم‌های توی‌ خیابان وقتی رگبار می‌گیرد می‌روی؛ یک‌هو می‌پیچی توی کوچه‌ای، جایی، بعد دیگر نمی‌شود پیدایت کرد، تا مدت‌ها.
خوشی‌های من هم همه‌شان توی دست‌های -قشنگ- تو مانده‌اند.

من،
زیر رگبار،
تنها،
خیس،
بی هیچ خوشی،
بی تو،
بی نشانه،
منتظر.