پنجشنبه، خرداد ۶

پنج‌شنبه‌ای که غروب جمعه است.

-می‌خوای بری بیرون؟ 
+نه.

بارِ صد ام بود که میپرسید امروز.
مادرم با یه حالِ ناراحت (برای حالِ من) و یه شادیِ پنهان توی صداش از صبح صد بار با هر تکونِ من می‌پرسه: می‌خوای بری بیرون؟
و با امید به صورتِ غمگین من نگاه می‌کنه تا بگم نه؛ 
میگم، و خیالش راحت می‌شه.

از خواب که بیدار شدم، از اتاق که اومدم بیرون، بعد از غذا، هربار که میرم دستهام رو بشورم، هر لباسی که جابه‌جا میکنم، هر تکونی که می‌خورم با یه غصه و شادی توامان می‌پرسه: می‌خوای بری بیرون؟ 
با نه گفتنِ من تو اوجِ دلتنگی و ناامیدی و غصه، با یه عذاب وجدان ملموس برمیگرده به کاری که داشت انجام می‌داد.

پنج‌شنبه‌ها خونه نبودم بیشتر، خیلی وقتها از صبح میزدیم به کوه، تا غروب، یا بعد از ظهر پنج‌شنبه میرفتیم جایی (هرجا) بتابیم.
چقدر این تابیدن های دو نفری خوب بود، همه ی هفته رو کار میکردم تا پنج‌شنبه یا جمعه بشه، بریم کوه.

اردیبهشت تموم شد، همه ی اردیبهشت های همه ی سال‌ها تموم میشن، اما جوابِ من به همه ی "می‌خوای بری بیرون؟ "  ها، میشه نه،

من دیگه نمیخوام برم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر