انگار که جا مانده باشم.
وسط هیاهوی یک شهر انگار در خلأ محض باشم، بی هیچ صدایی که از جایی برسد. پشت شیشه های ضخیم ضد صدا.
انگار که گوشهایم را گرفته باشند از من.
وسط جاده ای که به جایی نمیرسد، بین جمعیتی كه به جایی نمیرود، من مانده ام و خودم كه نه میبینم، نه میشنوم.
همه رد میشوند و من هنوز بوی یوسفم را بین این همه پیراهن نمیشنوم.
من یعقوبِ پیامبر نیستم، یعقوب لیث صفار ام، نه مریدی دارم، نه یوسفی، اما دلی دارم به هجر كه هیچ شعر عربی ای نه شادش میكند، نه بازش میگرداند.
نه كنعانی دارم كه كدخدا و بزرگش باشم، نه زرنجی كه سیمرغش، نه تویی که دلآرامش.
من جا مانده از تو، من رانده از خودم، از همهی این شهر خالی بیزار ام.