خوب که نگاه کنی میبینی؛
همینطوری سرسری نه، باید خوب نگاه کنی،
حالا میبینی؟
خطهایی که سالها خواستن و نتوانستن و نشدن روی صورتم انداخته. تو نمیبینی، تو نمیدانی.
صورت تو پر از خط است اما خطِ نخواستن.
آن خطها صورت تو را جذابتر میکند، اما این خطها همهی زیبایی من را مثل جذام میخورد.
صورتم دیگر روح ندارد، زیباییاش تمام شده، زیر همهی آن خطها.
صورتم فقط پیشانی و چشم و گونه و بینی و لب و چانه است؛ هیچ چیز دیگری نیست، هیچ چیز دیگری ندارد.
بدنم خالیست، جان ندارد؛ راه میرود، حرف میزند، کار میکند، حتی میخندد اما جان ندارد، آنی که باید داشته باشد را ندارد.
تو نمیدانی،
تو چرا باید بدانی؟
اصلن چرا باید خاطرت را بیازاری تا بدانی؟
کَسی با آنهمه خط جذاب نخواستن چرا باید درگیر رویای احمقانهی کَسی باشد که صورتش پر است از خطهای زشت و چروک، چرا باید پرپرِ کَسی را بزند که بالهای پروانهاش با شمعِ ناکامی سوخته؟
کدام شمع را کَسی دیده که شبی شعلهاش خاموش شود که پروانهاش را به بر بگیرد.
شمعی که نسوزاند شمع نیست؛
شمع اما هیچگاه یارِ پروانه نبوده.