جمعه، تیر ۴

کرمان - ۰۵

نفس‌م به شماره افتاده بود، 
التماس‌ت می‌کردم که بمانی،
چنگ زده بودم به لباسِ سربازی‌ات، یقه‌ات را چسبیده بودم و فریاد می‌زدم بمان، نرو.

تو بی‌تفاوت فقط نگاه می‌کردی؛ چشمان‌ت به آسمان بود، مرا نمی‌دیدی که التماس‌ت می‌کنم.

بمان، تو را به خدا بمان، نرو، می‌میرم، من هم می‌میرم؛ تو را به هرچه عزیز است.

نمی‌شنیدی.

رو به آسمانی کردم که تو چشم‌هایت را دوخته بودی به آن. فریاد زدم خدااااااااااا، اما خدا هم نشنید.

کسی، نمی دانم که بود، مرا به زور بلند می‌کرد، تو تکان نمی‌خوردی، پلک حتی نمی‌زدی. مرا به زور می‌بردند و روی تو پتوی سربازی می‌کشیدند. سردت نبود که، چرا روی صورت‌ت؟
فریاد زدم بگذارید ببینم‌ش، کنارش باشم تا بیدار شود، فقط محکم‌تر می‌کشیدندم.

تو رفتی. رفته بودی قبلن. حتی نرسیده بودم خداحافظی کنم. و مرا به زور می‌کشیدند.

از خواب پریدم.
نفس‌هایم انگار تمام شده بودند.
سال ۹۳مان تمام اتاق‌م را پر کرد.
آن تلفن لعنتی که همیشه اشغال بود و تمام شماره‌های تلفن عمومی‌های پادگان که به اسم و عکس سربازی‌ات ذخیره کرده بودم.
وای اگر آن سال اتوبوسی که تو سوارش بودی به طهران نمی‌رسید.
وای به حالِ من اگر جا مانده بودم از تو.
وای به من اگر تو زودتر می‌رفتی.


وای بر دل آنهایی که ام‌سال جا ماندند از محبوب‌شان.
فغان از دل آن‌ها.