چقدر نیستی؛
چقدر جات برای تقسیم خوشحالیهام باهات خالیه؛ انقدر خالی که نمیتونم خوشحال باشم، انگار یادم رفته چهجوری باید خوشحالی کنم.
باید بالا پایین بپرم؟
باید لبخند بزنم؟
باید بلند بخندم؟
باید به هرکی میرسم از خوشحالیم بگم؟
باید آروم باشم و خودم رو کنترل کنم؟
کاش بودی؛
لااقل کاش کمتر نبودی٬
کاش میپریدم توی بغلت و میگفتم خوشحالام، حالا چیکار کنم؟
کاش میگفتی بیا بدویم، یا میگفتی بریم بام، زیپلاین سواری، حتی اگر قبلش تاکید میکردی که خودت نمیای اشکالی نداشت، میدونستم لااقل آخر لاین منتظرمی،
وای،
کاش بودی،
کاش لااقل کمتر نبودی،
بلد نیستم بدون تو خوشحال باشم.