خسته شدهام.
از همه چیزِ دنیای تو. میشنوی خدای بیمعجزهی من؟
از سنگینی همهی بارهایی که میگذاری روی شانهام، از تنهایی عمیقی که همهی جانم را گرفته، از بیکسی همیشگیام، از نداشتههایم خسته شدم.
بارها شکر داشتههایم را گزاردهام و همیشه از تو ممنون بودم بابت همه چیز.
دیگر نمیتوانم.
داشتههایم نه دلم را گرم میکنند و نه نداشتههایم را میپوشانند.
توانی ندارم برای شکرگزاری،
و جانی نمانده برای زندگیای که نه بهتر میشود و نه تمام.
بهار زندگیام اگر این روز های تلخاند، من پاییزش را هرگز نمیخواهم که ببینم.