من، با قایق آمدم.
خسته و لِه؛ با قایقی که تا نیمه پر از آب بود. دستهایم بریده بود و دستهی پاروهایم به خونی خشکیده آغشته بودند؛ شوری آب اقیانوس همهی تنم را سوزانده بود.
همین که زنده بودم معجزه بود.
من، با قایق آمدم.
از دورترین جایی که روی هیچ نقشهای پیدا نیست. از کنار چه جزیرهها که نگذشتم. سوت و کور، کوچک، بزرگ، آباد، برهوت، پر نعمت، جنگلی، کوهستانی، آتشفشانی. ولی زمردیترین جزیرهای که دیدم اینجا بود.
من، با قایق آمدم.
خودم را به ساحل انداختم و بیهوش شدم. نمیدانم چقدر گذشت تا باز بیدار شوم. گرما پشتم را سوزانده بود. آفتاب خشکم کرده بود. قایقم به گِل نشسته بود و شب بود. وحشتزده و تنها بودم. شبِ جزیرهای که نمیشناسی از تنهایی ترسناکتر است. شب، موهوم و وهمآلود است ولی عجیب زیباست.
شب، در جایی که خانه مینامیدمش زیبا بود؛ شب، روی اقیانوس زیبا بود؛ شب، در جزیرههایی که بالاجبار در آنها ماندم، زیبا بود؛ شب، در عمقِ غارهای ترسناک، زیبا بود. شبِ آخرین جزیره هم زیبا بود.
من، با قایق آمدم.
نمیدانم کجا هستم؛ نمیدانم تو کجایی؛ ولی این جزیرهی غریبِ شبزده، آخرین جاییست که دنبالت خواهم گشت. من از این همه پارو زدن و به هیچ نرسیدن، خسته شدم. از اینکه همهی جهان را به دنبالت گشتم و وقتی به هزار امید قدم به وادیهای ناآشنا گذاشتم، تو رفته بودی، خسته شدم.
از اینهمه نبودنت در همهجا خسته شدم.
راستش، اینجایی که هستم را هم موج مرا انداخته به آن؛ وگرنه از آخرین باری که پارو زدم مدتهای طولانی میگذرد. خونِ روی پاروها و دستهایم خشک شدهاند. از آنوقتها که به عشقت دیوانهوار پارو میزدم و خون از دستهی پارو تا نوک آن آهسته میریخت، خیلی گذشته.
موجِ آخر، قایقم را به صخره کوبید و از هرچه داشتم، فقط یک پارو مانده با هیچ.
این جزیرهی آخری کاش میدانستم کجاست. کاش لااقل میدانستم تو هم دنبال من میگردی یا نه.
شبِ این جزیره عجیب است. ستاره ندارد. یک ماه دارد و تمام. ماهش بزرگ است. شاید تهِ دنیاست.
من، با قایق آمدم؛
ولی همینجا میمانم.
شاید اینبار تو هم آمدی.