دوشنبه، خرداد ۱۵

محتاجِ جنگ نیست، برادر، نمی‌کنم.


من،
همیشه و همه‌جا به تو احتیاج داشتم.
وقتی سخت‌ترین کارها را انجام می‌دادم؛ یا وقتی ساده‌ترین کارها را.
وقتی می‌خواستم سخت‌ترین درس‌ها را بخوانم، یا حتی وقتی می‌خواستم تیشرتی که باید بپوشم را انتخاب کنم.
وقتی راه می‌رفتم، وقتی می‌ایستادم، وقتی می‌خندیدم، وقتی می‌نشستم، وقتی غذا می‌خوردم، وقتی می‌خوابیدم. من، همیشه به تو احتیاج داشتم؛ در به‌ترین و بدترین روزهای زندگی‌م تو را می‌خواستم. هیچ‌کس مثل تو نبود؛ تو اما خودت هم نبودی. این خالی‌ترین جای جهان را به جز تو چه کسی پر می‌کرد مگر که نیامدی؟ که هیچ‌وقت نبودی؟ که صدایت بود، اسم‌ت بود، وجودت بود، بودن‌ت بود اما خودت نبودی. کجا بودی؟ کجا بیشتر از این‌جا که من‌ام تو را می‌خواستند که رفتی؟ کجا بیشتر از این‌جا که من‌ام وجودت لازم بود؟ کجا بیشتر از این‌جا که من‌ام کسی تو را لازم داشت؟
چه کسی بیشتر از من به تو احتیاج داشت که رفتی؟ به چه کسی بیشتر از من جان می‌دادی که نماندی؟
سال‌ها خواهد گذشت و این جای خالی خواهد ماند. نمی‌دانم، شاید -فقط شاید- باشند چند نفری که بیایند و بنشینند توی این جای خالی تو؛ ولی خودشان خواهند فهمید که برای پر کردن جای کسی چون تو خیلی کوچک‌اند. نخواهند ماند؛ خواهند رفت.
و من -همیشه منتظر صدای در- خواهم ماند. خواهم ماند به پای دری که کسی آن‌را نخواهد زد؛ کسی، یعنی تو. تو که من نه آن‌قدر مهم بودم، نه آن‌قدر عزیز که احتیاج‌ش به تو، تو را کنارش نگه دارد. من، که احتیاج‌م به تو، مرا خواهد کشت.

من،
همیشه به تو احتیاج داشتم؛
و تو،
نبودی که احتیاجی به من داشته باشی.