غمگینام.
خیلی.
هرروز انگار بیشتر.
اتفاقی افتاده، نمیدانم کی یا کجا.
اما میدانم اتفاقی افتاده،
وقتی،
جایی،
که من هنوز بعد از سالها همانقدر غمگینام که بودم.
که این غباری که بر دلم نشسته حتی اندکی، حتی ذرهای نه کم شده نه کمرنگ.
دلم انقدر سنگین است که گاهی نفسم تنگ میشود. نه که فقط گاهی سنگین باشد؛ همیشه سنگین است ولی گاهی نمیتوانم سنگینیاش را بکشم؛ زمینم میزند٬ نابودم میکند، آرامشم را میخراشد. پیرم میکند. بعد به زانو میافتم؛ یک دست را به زمین و دست دیگر را به سینهای میفشارم که تنگ است و سنگین. که صدای ماهیچهی پرکارِ حبس شدهی در آن تا فلک میرود؛
قلبم سنگین، روحم خسته و من تنها هستم.
همهجا تنها هستم؛ سر کلاس، سر کار، وسط خیابان، توی کافه، پشت میز، توی کتابخانه؛
من انقدر تنها هستم که صدای قلبم را میشنوم٬ صدای نفسهایم را میشنوم، صدای رگهایم را میشنوم، صدای چیزی که زندگی مینامندش میشنوم و از این صدا و از این زندگی بیزارم.
من از اینکه بیدار میشوم بیزارم.
هربار که میخوابم، به این شوق که فردایی نخواهد بود میخوابم، و هر بار بیدار میشوم با این درد که باز فردا شد.
ذره ذره میمیرم.
ذره ذره کم میشوم.
ذره ذره روح و جسمم سابیده میشوند.
من به این زندگی مالانده میشوم و این زندگی لعنتی هربار تکهتکه و ذرهذره وجودم را با درد میکَنَد. زندگی مرا تمام میکند ولی با زجر.
زندگی ناتوانم میکند و من نمیدانم کجا بروم که شاید ساعتی یادم بروم که هستم.
هرجا که میروم این بارِ منبودن روی دوشم میماند. این من را نمیدانم کجا ببرم و رها کنم تا دیگر مثل گربهی خانهزاد راهِ جای مرا نگیرد و برنگردد.
این من که هستم خوب نیست.
این زندگی خوب نیست.
این سالها که گذشت و آنها که میگذرند و خواهند گذشت (که کاش همینجا و همین لحظه تمام شوند) خوب نیستند.
من این من را نمیخواهم.
این هرچه که هست را نمیخواهم.
من زندگی نمیخواهم.
من مرگ میخواهم و مقداری (حتی ناچیز) آرامش.