باز صبح شده بود.
این صبحِ لعنتی هرروز میشد! هرروز صبح میشد.
مشتش را حوالهی بالش کرد و بلند شد. کورمال کورمال رسید تا دستشویی و …
آن ظرف غذای کوفتی را وقتی حاضر میکرد به خودش و کارمندی و رییسش و اداره و صبح و شب و زمین و زمان فحش میداد.
مجبور شد تمام کشوی سوم که جوابهایش را داخلش میچپاند وسط اتاق خالی کند تا یک جفت جوراب شکل هم دست و پا کند و بالاخره از آن خانهی کوفتگرفته بیرون بیاید.
ماشین را بعد از ششبار استارت زدن روشن کرد و راه افتاد.
توی راه دوازده بار به عمه، ننه، بابا و جد و آبادِ چندنفر فحش داد و بالاخره با بدبختی جای پارکی پیدا کرد و همهی دقدلیاش را آخرسر سرِ درِ سمتِ رانندهی ماشینش خالی کرد.
سلام…
سلام…
صبح بخیر…
نه مرسی…
آره دیدم…
نه باید فردا بنویسم…
سلام…
باشه میفرستم بالا…
دیروز تموم شد…
نه اون کامپیوتر خرابه…
(لعنت به پارتیشنبندیِ مزخرفِ ادارهای که پدرِ صاحابش هم مزخرف است.)
ظهر بعد از یک ساعت تو صف ماکروفر بودن بالاخره آن آشغالی که دیشب به عنوان غذا پخته بود را گرم کرد که امروز هم بلنباند ولی حتی وقت ناهار هم باید حرف میزد با همه.
ساعت ۵ راه افتاد سمت پلهها و دم ماشین به آن بیپدری که آینه را خم کرده بود حسابی فحش داد.
توی راه به ترافیک فحش داد، همت شرق به غرب، مدرس شمال به جنوب، و همهی خیابانهای این شهر کوفتی.
وقتی هم به خانه رسید به مغزیِ در فحش داد که اینهمه هربار که میخواهد در را باز کند برایش ادا درمیآورد.
بعد به شیر دستشویی و گلیمِ کف آشپزخانه و سطل آشغال و میز کنار مبلها و یخچال خالی فحش داد.
به کفشهایش فحش داد چون بند داشتند و هربار باید یک بار میبستشان و یک بار دیگر بازشان میکرد تا یک گوری برود و برگردد. به خودش فحش داد که چرا کفش بنددار خریده.
به سوپر سر کوچه فحش داد که نانی که او دوست دارد را نیاورده و پیچید توی خیابان اصلی که برود سراغ سوپری بزرگ محل که همیشه قفسهی نانهایش از انواع نانها پر بود.
سیگار آتش زد و به فندکش فحش داد که یکباره چیزی از تمام عالم هستی بیرونش کشید.
کسی رد شد و بوی عطری آمد که زمانی که زندگیش با فحش عجین نبود از آن عطر پر شده بود.
بوی عطری که در همان خانهای میپیچید که حالا کوفتگرفته و ملعون بود. بوی عطری که وقتی ظرف غذای آمادهاش را صبحها دستی و لبخندی به او میدادند توی دماغش میپیچید. بوی عطری که وقتی زندگیاش اینطور کوفتی نبود کل زندگیش را پر کرده بود.
عطرِ زمانی که نه اداره تهوعآور بود، نه میز کنار مبل انگشت پایش را آزار میداد، نه یخچال خالی بود، نه ماشین ششبار استارت لازم داشت.
عطرِ زمانی که تمام زندگیش پر از رنگ و حرف عاشقانه بود، نه پر از نفرت و فحش.
عطر کمکم محو شد، او ماند و دو پایی که برای رسیدن تا سوپری بزرگ محل یاریش نمیکردند.
عطر رفت، و او را با خودش برد.