بطور قطع تمام شدهام.
وگرنه که چرا؟
تمامم را توی روزهای تاریکِ گذشته تمام کردم.
حالا که آفتاب کمی از کنار ابرهای خیلی تیره خودش را بیرون کشانده، من مثل مرغ شب پناه میگیرم.
منی که مرغ باغ ملکوت بودم، حالا به اشعهی آفتاب میگریزم.
منی که تمام آن سالهای سخت لابههای آنهمه ابر دنبالِ آفتاب میگشتم، حالا که آفتاب آمده فرار میکنم.
تاریکی روحم را خورده، تمامم کرده؛ حتی نمیفهمم وقتی که آفتاب بتابد چه شکلی هستم. لابد موهایم مثل دندانهایم سفید شده، و دندانهایم ریخته، لابد چروک و پیر ام؛ لابد زشت شدهام. لابد از آن همه زیبایی که سالها پیش به آن زیادی مغرور بودم هیچی نمانده.
لابد از همینِ آفتاب میترسم؛ از اینکه بتابد و منی که در تاریکی روییدهام ببینم که زیبا نیستم؛ که موجودِ تاریکیام، نه روشنایی. که شب مرا خوش آمده و نور آزارم بدهد.
آنهمه سال هم لابد از همان ترس بود که ابرها را با التماس توی آسمان نگه میداشتم. تو را به خدا نروید، بمانید و تاریکی را نگه دارید.
من که پنهان عاشقِ آفتاب بودم، من که دلم نور میخواست، از همین نور و آفتاب هم میترسیدم.
دلم، چشمم، ذهنم، روحم، وجودم به تاریکی آغشته شده؛ حالا که ابرها را رها کردهام که بروند، با آفتاب هم نمیسازم.
چند صباحی که آسمان خاکستری ولی بی ابر بود حالم خوش بود؛ میترسم این آفتاب دوباره هلم بدهد که بروم و باز ابرها را برگردانم.
دارم میجنگم؛ با درونِ تاریکم میجنگم؛ دارم میگردم تا عشق پنهانیم به آفتاب را از تهِ نهانخانهی دلم پیدا کنم؛ دارم میجنگم که به خودم حالی کنم تاریکی خوب نیست؛ مرغ باغ ملکوت باش؛ نه مرغِ شبِ گرفته و غمگین.
گلِ آفتابگردان باش، نه گلِ پر از خارِ روییده به غارِ تنهایی.
من فقط میجنگم؛ کاری که از دستم برمیآید جنگیدن است؛ حتی اگر به جنگ بمیرم بهتر است از مردنِ به غم، توی چمباتمهی تاریک.