روی هر زمین سفتی که من قد کشیدم تا همین امروز، هرچه بودم و شدم و هستم، مال خودم بوده؛ کسانی که آمدند و کسانی که بودند و کسانی که شاید بیایند، یا آنها که دلشان میخواهد بیایند ولی رویشان نمیشود، هرکدامشان که لطفی به من داشتهاند یا چیزی به من یاد دادند، احترامشان به من واجب است؛ حتی آن کسانی که انتخابشان بوده که دیگر نباشند؛ ولی من هر مزخرفی که هستم، خودم خواستم این مزخرف باشم. کسی جوری روی من تاثیر نداشت که بخواهد این ملک کلنگی را بکوبد و برج بسازد؛ من تراکم به کسی نفروختهام برای ساختنم. خودم بودم هر خریکه بودم.
اینکه «الان دخترها اینجوریاند» و «پسرها اینطور میپسندند» و «مردم چه میگویند» به من ربطی نداشته، هنوز هم ندارد.
به درک که هرچه میخواهند بگویند.
تو یا تو یا شما یا هرکس دیگری هم که نشستهاید یک نفر بیاید که شما به اصطلاح ادبیاتیها از او استقبال کنید و تاثیر بپذیرید، به خدایی که لابد نصفتان آتئیستید و قبولش ندارید قسم که فایده ندارد؛ اگر داشت که من به عنوان نمونه میرفتم آویزان سعدی میشدم تا خودم را شبیهش کنم؛ چه کسی بهتر از بزرگی مثل سعدی (یا آدمهای بزرگی مثل سعدی) برای کپی برداری؟؟
نمیشود ولی؛ کپی آن حالِ اصل را ندارد؛ من لااقل بلد نیستم جوری کپی کنم که کسی نفهمد؛ مجبورم همین چیز بیخودی که هستم را آنقدر ادامه بدهم تا تهش بشود و بخورم توی دیوار و تمام شوم.
اینکه شبیه کسی باشم را ولی دوست ندارم؛ لااقل سعی که میشود کرد؛ لااقل آرزوی خودم بودن که میتوانم داشته باشم.
تو هم برو خود را باش٬ بگذار من هم بخوابم؛ حال ندارم.