داریوش یک شعر قدیمی دارد، در وصفِ خودش میگوید: منِ خوش خیالِ ساده؛
خیلی تفسیرِ سادهی عجیبی ست.
نمیدانم چرا انقدر به دلم مینشیند.
تصورِ من هم از خودم همین خوش خیالِ ساده ست. حتی کمی بی رحمانه تر، خوش خیالِ ساده نه؛ یک احمقِ به تمام عیار.
تصورِ من از زندگی عینِ این فیلمهای هندی بود همیشه؛ همین ها که همه مسخرهشان میکنند. با اینکه دو بار بدجور توی ذوقم خورده، ولی هنوز فکر میکنم اگر یک همچون عشقِ دیوانهواری نداشته باشی، که شب ها به تصورش بیدار بمانی یا شهری را به تمنایش بهم بریزی، پس زندگی برای چیست؟؟
بله میدانم که قیافهام به این حرفها نمیخورد، میدانم که دورهی این دیوانه بازی ها گذشته، من خیلی بهتر از خیلی ها خیلی چیزها را میدانم؛ اما باور ندارم.
دانستن و باور داشتن دو چیز است که هرکدامشان دیگری را تکمیل میکنند؛ ولی تا باور نداشته باشی، دانستن به چه کاری میآید؟
میدانم نمیشود؛ میدانم لااقل تو نمیتوانی آن عشقی که میتواند شهر را بهم بریزد به من بدهی؛ تو بی حوصلهتر از آنی که عاشق من باشی؛ تقصیری گردنِ تو نیست عزیزِ من، من لیلایی نیستم که لیلا بودن بدانم، که رسمِ شیرین و زیبایی زهره داشته باشم؛ وقتی خودم دُلسینه باشم چه توقع از تو که مجنون باشی؟ همین که خودت بمانی هنر است.
همان اول وقتی پرسیدی: "عاشقی؟" و من خندیدم، و گفتم: تو چی؟ هستی؟ گفتی: "نمیخوام دیگه باشم" دانستم که مجنونی که من میخواهم تو نخواهی شد؛ ولی باور نکردم؛ خواستم امتحان کنم، خواستم امید داشته باشم، خواستم به دنیا نشان بدهم نظامی شعر نگفته، راست گفته؛ نشد، نمیشود. زمان آن جور عشق ها هم گذشته انگار، مدرن شدهایم و گند زدهایم به همهی قشنگی های دنیا.
هندوستان خیلی شبیهِ من است ولی؛ آن بدبخت هم هنوز باور نکرده گذشت دورهی آن قشنگی ها و معشوق یعنی کسی که بلد باشد!
میدانم توقعم زیاد بوده از تو؛ تو بی حوصلهتر از آنی که دنبالِ عشق بگردی؛ متأسفانه من چند سالی دیر رسیدم عزیز دلم.