پنجشنبه، آذر ۱۶

مرگِ ما باک نباشد چو بقای تو بوَد.


نیمه‌شبی شبیهِ همین، تو از لبه‌ی تپه‌ی کوتاهی پایین پریدی؛ خوب یادم است که سرد بود؛ خیلی سرد بود و هردو لباس‌های گرم‌مان را خوب به خودمان پیچیده بودیم اما سرد بود هنوز. از آن سرماهای استخوان‌سوز دی‌ماه.

نیست.
چی؟
چوب.
حالا چیکار کنیم پس؟
نمی‌دونم.
نمی‌شه که این‌جوری، یخ می‌زنیم که.
خب چوب نیست، چندتا تیکه هم افتاده بود رو زمین، خیس بودن خب. زیر این برف و بوران چوب از کجا بیارم؟
حالا چرا داد میزنی؟
خب آخه این‌جوری میگی انگار من نمی‌فهمم باید یه فکری بکنیم.
بیا برگردیم تو ماشین، تو صندوق پتو هست.
می‌میریم اون تو از سرما، بیا بدوییم. لااقل یه کم گرم شیم برگردیم تو ماشین.
باشه ‌.

دویدیم، سر تا ته جاده را دویدیم و برگشتیم توی ماشین؛ پتوها را پیچیدم به خودمان و ماندیم به امید خورشیدی که صبح طلوع خواهد کرد.
صدای عو عوی سگ‌ها مرا می‌ترساند و او خواب بود؛ دلم نمی‌آمد بیدارش کنم، از ترس خودم را بیشتر به پتو می‌پیچیدم و از ترس و سرما می‌لرزیدم. گاهی دست‌م را زیر دماغ‌ش می‌بردم تا گرمای نفس‌ش را بفهمم و خیال‌م راحت شود که زنده‌ست و هست.

شب، ذهن آدم را بهم می‌ریزد؛ شب، تو را مجبور می‌کند تاریک‌ترین ترس‌هایت را به یاد بیاوری؛ خواب برای همین مال شب است، که کم‌تر بترسیم، که کم‌تر تاریکی محک‌مان بزند با توهمات وهم‌آلودش.
خواب‌م نمی‌برد٬ توی ماشین را با دو/سه‌تا شمع گرم کرده بود قبل از این‌که بخوابد٬ دست‌م را گرفته بود و گفته بود: فقط تا صبح دووم بیار، صبح حتی شده کول‌ت هم بکنم از این‌جا می‌برم‌‌ت. و همان‌طور که دست‌م را گرفته بود خوابیده بود؛ حالا توی خواب دست‌م را ول کرده بود.
من پشت‌م از سرما تیر می‌کشید، لرزش بدن‌م را نمی‌توانستم مهار کنم، دندان‌هایم قفل شده بود، او توی خواب نفس جانانه‌ای کشید و کمی جابه‌جا شد، تهِ دل‌م قرص بود به او. چشم‌هایم سنگین می‌شدند و فشاری که فک‌م را به‌هم قفل کرده بود شقیقه‌هایم را آزار می‌داد. خوابیدم.

در خواب هزارجا رفتم و هزار چیز دیدم؛ از هزار دریا گذشتم و از هزار جنگل گریختم. خواب پریشان‌م را انگار پایانی نبود؛ انگار آن شب نحس تمامی نداشت.

نفهمیدم چطور صبح شد٬ وقتی بیدار شدم درهای ماشین باز بود، او نبود؛ رفته بود. بدونِ من؟؟ 
سردم نبود، هیچ سردم نبود؛ از ماشین که بیرون آمدم دست‌م خورد به برف‌های روی در، اما سرد نبودند، انگار جهان مرا مسخره کرده بود؛ صدایش زدم، ده بار، صدبار، هزار بار. ماشینی داشت رد می‌شد خودم را وسط جاده انداختم که ببیندم و بایستد، ندید انگار، با همان سرعت که آمده بود بدون این‌که ترمز کند به طرف‌م می‌آمد، چشم‌هایم را بستم، دست‌هایم را جلوی صورت‌م گرفتم، ان‌قدر تند می‌آمد که نمی‌رسیدم فرار کنم، ایستادم و خودم را تسلیم سرنوشت‌م کردم. با همه‌ی سرعت‌ش به سمت‌م آمد و…
رفت!
من حتی نفهمیدم چه شد، چرا به من نخورد؟ چرا سالم ماندم؟؟

کمی طول کشید تا بفهمم مرده بودم.
همان شب، توی خواب، از سرما.
و صبح، او منِ بی‌جان را با چه حالی تا کجا با خود کشانده بود؛ و جایی همان اطراف قبرستان شهر خاکم کرده بود.

گاهی، سری به آن پیچ کذایی می‌زد، وقت‌هایی که برف می‌بارید گاهی پیدایش می‌شد، پشت همان تپه می‌نشست، سیگار می‌کشید و اشک می‌ریخت.
بارها خواستم با او صحبت کنم، صدایش می‌کردم، نمی‌شنید. فقط گریه می‌کرد و به چوب‌ها لعنت می‌فرستاد و آرام که می‌شد می‌رفت.
دفعه‌ی آخر که آمد همین چند روز پیش بود؛ دیگر صدایش نکردم، می‌دانستم نمی‌شنود؛ سیگارش را کشید و رفت.
من، نمی‌دانم چند وقت است این‌جا گیر کرده‌ام، توی همین پیچ لعنتی. فکر می‌کنم سال‌ها گذشته، سال‌های زیادی از آن شب که مُردم.