چند وقتیست دستم را زیر چانهام زدهام و زندگی را تماشا میکنم. هیچ کار دیگری نمیکنم؛ فقط تماشایش میکنم. حتی وقتی از شش جهت غم به سر و رویم میریزد من هیچ تلاشی برای دور کردن این غمها نمیکنم؛ همانطور که دستم زیر چانهام است مینشینم تا این غمها هرچقدر که میخواهند مرا چنگ بزنند و جوی خون راه بیاندازند. حتی دستی تکان نمیدهم برای دور کردنشان؛ خودشان خسته میشوند و رهایم میکنند و میروند تا باز قبراقتر و سرحالتر برگردند و جانم را چنگ بزنند.
حال خوشی ندارم؛ چند وقتی هست که غاری کَندهام توی زندگیام و خودم را پنهان کردهام از همه؛ دالانِ بیتهای که نمیدانم آخرش چیست و کجاست٬ نمیدانم این همه تاریکی به روشنی میرسد یا این ظلمات بیکرانه را پایانی نیست.
من چارهی دیگری نداشتم؛ چارهای جز کَندنِ این غارِ طویل نداشتم وگرنه تاریکی انتخابی نبود که با رضایت انجامش دهم. سالها مثل شائوشنگ با انگشتانم دلِ این کوه را کَندم و حالا بعد از این همه سال حفاری، توی تاریکی مطلق ایستادهام و نمیدانم کجا هستم.
گاهی، نور لرزانِ فانوسی میگذرد، من سر برمیگردانم و باز میایستم از کَندن، ولی نورِ لرزان و سستی که به نسیمی خاموش میشود چارهی این دالانِ درازِ مطلقن بینور نیست.
خورشیدی باید و مهری؛ مهری که اَهِ رَیَ خُوَرِنَنْهَچَ تآمْ یَزآمْ؛ سورونوَتَ یَسْنَ.
حال خوشی ندارم؛ چند وقتی هست که غاری کَندهام توی زندگیام و خودم را پنهان کردهام از همه؛ دالانِ بیتهای که نمیدانم آخرش چیست و کجاست٬ نمیدانم این همه تاریکی به روشنی میرسد یا این ظلمات بیکرانه را پایانی نیست.
من چارهی دیگری نداشتم؛ چارهای جز کَندنِ این غارِ طویل نداشتم وگرنه تاریکی انتخابی نبود که با رضایت انجامش دهم. سالها مثل شائوشنگ با انگشتانم دلِ این کوه را کَندم و حالا بعد از این همه سال حفاری، توی تاریکی مطلق ایستادهام و نمیدانم کجا هستم.
گاهی، نور لرزانِ فانوسی میگذرد، من سر برمیگردانم و باز میایستم از کَندن، ولی نورِ لرزان و سستی که به نسیمی خاموش میشود چارهی این دالانِ درازِ مطلقن بینور نیست.
خورشیدی باید و مهری؛ مهری که اَهِ رَیَ خُوَرِنَنْهَچَ تآمْ یَزآمْ؛ سورونوَتَ یَسْنَ.