تکهای از من پیش تو جا مانده؛ پیش تویی که هرچه نوشتم و گفتم تصور کردی برای دیگریست؛ تکهای از قلبم، تکهای از روحم، تکهای از خندههایم، تکهای از بودنم پیش تو مانده است.
و تو چه بیپروا آن تکه را ندیده گرفتی، چه راحت آن تکه را منسوب کردی به دیگری، چه دلیرانه مقاومت کردی در برابرش.
من آن تکه را از تو پس نمیگیرم؛ میخواهم تا ابد پیش تو بماند، حتی اگر تو از وجودش بیخبر باشی، همین که خودم بدانم آن قسمتِ وجودم که نیست، کجاست، کفایتم میکند.
منِ رفتنی خواهم رفت٬ همانطور که تو نیامده بودی که بمانی؛ ولی چیزی که برایت یادگار گذاشتم را کاش لااقل قبول میکردی که هست؛ که متعلق به توست، نه کسِ دیگری؛ که وجود دارد و هست و مالِ توست؛ و هیچکسی بجز خودم نمیتواند آنرا از تو پس بگیرد؛ که من٬ خودم٬ نمیخواهم آنرا پس بگیرم. میخواهم چیزی -حتی کم و اندک- از منِ رفته برای تو یادگار بماند؛ شاید [فقط شاید] گاهی یادی از من و بودنم بکنی.