نفر اول: بیبی گلاب
بیبی گلاب یک پیرزن غرغروست. او هرروز صبح ساعت ۵ گوسفندانش را به چرا میبرد، سر راه خارپشته درست میکند و ساعت ۳ بعد از ظهر وقتِ برگشت، خارپشتهها را روی دوشش میکشد و برمیگرداند.
او معمولن صبحانه سرشیر و نان، ناهار نان و دوغ و شام نان و پنیر میخورد. اعیانیترین غذایش بزباش است و بهترین لباسش از کرباسی قرمزرنگ است با کمی تور زَرزَری که در عروسیها تنش میکند.
تا به حال شهر نرفته و تمام ۸۱ سال عمرش را توی دهاتش مانده و چون دهاتشان آن موقعها مدرسه نداشته او هیچ وقت سواددار نشده. چند سال پیش هم که نهضت سوادآموزی در ده بغلی راه افتاد، او به عادت همیشگی و به دلیل ترس از موقعیتها، مکانها و آدمهای جدید از ده بیرون نرفت و بیسواد ماند.
بیبی گلاب تنهاست؛ ۶۵ سال پیش، کرامت، جوانک رشید و چهارشانهی ده٬ از او خواستگاری کرد. پدر و مادرش کِل کشیدند و مبارکا گفتند. کرامت رفت به شهر تا خریدهای عروسی را سامان دهد ولی هیچوقت برنگشت.
هرکس حرفی میزد و نظری میداد؛ جنازهاش هیچوقت پیدا نشد و کسی هم از نمردنش اطمینان نداد. گلاب آن موقعها «بیبی» نبود؛ جوان بود و زیباترین دختر ده؛ خیلیها به خواستگاری آمدند و گلاب حتی به زور کمربند پدرش و ناله و نفرین مادرش هم رضا نداد.
گلاب نشست به پای کرامت. کسی که هیچوقت معلوم نشد چه بلایی سرش آمده.
پدرش از غصهی سرکشی او دق کرد و مادرش ماند و سوخت و او هم مرد.
برادر کوچکش از ننگ قصهی خواهر به جای دوری رفت. جایی که هیچ کس چیزی از او نمیدانست و دیگر برنگشت. فامیلها از دورش دور شدند و گلاب تنها ماند.
تنهایی اخلاق آدمها را خراب میکند. انتظار خلقشان را تنگ میکند؛ گلاب نه اخلاق خوبی داشت و نه خلق گشادهای.
گلاب خیلی تنها ماند، کمکم شد «بیبی گلاب»٬ پیرزن غرغرو و تنهای ده.
نفر دوم: پریا
پریا نقاش است؛ دو سال پیش لیسانس نقاشیش را از دانشکده هنر گرفته و همان سال فوقلیسانس قبول شده؛ چند روز پیش از پایاننامهاش دفاع کرده و یکی از دانشگاههای ایتالیا برای دکتری درخواستش را پذیرفته.
او از سال گذشته که تافلش را با نمرهی بسیار خوبی گرفته، کلاس ایتالیایی میرود و حالا کاملن میتواند صحبت کند و کارهای روزانهش را راه بیاندازد. پدرش برای تولد دو سال پیش و کادوی قبولی فوقلیسانسش یک ماشین خیلی خوب به او هدیه داده و بسیاری از تابلوهایی که پریا کشیده دیوارهای خانهشان را پر کرده.
پریا دوستان بسیار زیادی دارد و معمولن هرروز با عدهای از آنها به گالری و کافه میرود. رستورانی نیست که او منوی غذایش را نچشیده باشد و غذایی که او واقعن شیفتهاش است «راویولی»ست.
پاتوق پریا و حلقهی دوستان نزدیکش کافهایست دنج و آرام توی کوچهپسکوچههای یک خیابان خلوت و پر از درخت، کنار یک پارک کوچک و محلی. آنها دور هم مینشینند و از همه چیز صحبت میکنند. او معمولن شبها حدود ساعت ۱۱ به خانه میرود و قبل از خواب حتمن مطالعه میکند. هرشب شیر مینوشد و یک سیب میخورد.
او در اتاقش کتابخانهای بسیار بزرگ و کمد لباسی بزرگتر دارد. هرروز صبح حدود ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشود، دوش میگیرد و با مادرش صبحانهای مفصل میخورد. نیم ساعت صرف انتخاب لباس میکند و تا آماده شود ساعت از ۱۲ گذشته؛ چند تا تلفن میزند و بعد از خانه خارج میشود. نهار و عصرانه را با دوستانش میخورد و حتمن به گالری عکس یا نقاشی یا مجسمه میروند و حتمن در هفته یک شب را به تئاتر اختصاص میدهند.
جدیدن کاری به عادات روزانهاش اضافه شده و آن سر و سامان دادن کارها و خریدهای قبل از رفتنش به ایتالیاست.
مادرش هم در تدارک یک مهمانی خداحافظی برای اوست. برادرش چهار سال پیش به دانمارک رفت و همانجا دندانپزشک است و چند روز پیش با فرستادن دستهگلی به بزرگی میرتحریر او، پریا را غافلگیر کرد.
مهمانی خداحافظی یک ماه بعد و در روز سهشنبه خواهد بود که شنبهی بعدش پریا در هواپیمایی به مقصد رم خواهد نشست.
او به فکر این است که در ایتالیا و دور از همهی کسانی که میشناسد چقدر تنها خواهد بود.
نفر سوم: رادمان
رادمان پسر بزرگ خانواده است؛ پدرش مهندسی سرشناس در شیراز است و مادرش معلم سختگیر دبیرستان؛ خواهر و برادر دوقلوی کوچکترش هردو در دبیرستانهای نمونهی شیراز درس میخوانند؛ رادمان دو سال پیش و بعد از قبولی در کنکور برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در خانهای که پدر و مادرش برایش اجاره کردند تنها زندگی میکند.
دو سال پیش او به همراه خانوادهاش به تهران آمد و پدر و مادرش تمام کارها را از اجاره کردن خانه تا تجهیز کاملِ آن به عهده گرفتند و حالا او در یکی از بهترین دانشگاههای صنعتی ایران مشغول تحصیل است و یکی از دانشجویان ممتاز دانشکدهشان به حساب میآید.
شبها که حدود ساعت ۹ و بعد از تمام شدن کلاسهایش به خانه برمیگردد معمولن تا ساعت ۱۱ چراغها را روشن نمیکند و در تاریکی به گلدان کوچک روی میز کنار صندلی خیره میشود.
البته این رفتار عجیب حدود ۷ماه است که به رویهی زندگی او اضافه شده؛ دو سال پیش که برای اولین بار به دانشکده رفت، دختر زیبا و ظریف و سربهزیری دل او را لرزاند و آیندهی زیبایی در دلش تصویر کرد ولی چون فکر میکرد هنوز اول راه هستند و وقت هست، گفتن و ابراز علاقه را موکول کرد به ترمهای آخر که ۷ماه پیش دخترک زیبا با حلقهای در انگشت و جعبهی شیرینیای در دست از در کلاس وارد شد و تمام آن آینده را بهم ریخت.
رادمان هرشب حدود دو ساعت در تاریکی مطلق به تنهایی خودش خیره میشود تا وقتی که مادر پدرش برای گفتن شببخیر حدود ساعت ۱۱ با او تماس میگیرند.
تمرکز رادمان تمامن روی درسش بوده و در تمام این دو سال فرصت نکرده دوستی عمیقی با کسی برقرار کند.
نفر چهارم: بهمن
بهمن تنها پسر یک خانوادهی پرجمعیت است. چهار روز دیگر عروسی خواهر کوچکترش است که بهمن با تلاشهای شبانهروزی خودش جهازش را سر و سامان داده. در هفت سالگی او پدرش که کارگر یک کارخانهی پلاستیکسازی بوده در اثر حادثهای جان خود را از دست میدهد و بهمن میشود تنها مرد خانواده.
او از چهاردهسالگی و بعد از مرگ عمویش، که در آن هفت سال سایهی پدری که رفته بود را جبران کرده بود، مجبور میشود در کنار درس خواندن در بازار کاری برای خود دست و پا کند و کمکخرج مادری باشد که با خیاطی زندگی را میچرخاند.
سه خواهر بزرگتر و یک خواهر کوچکترش را سامان داده و بعد از دیپلم تمام وقتش را به کارکردن گذرانده تا توانسته یک تاکسی بخرد و با آن بار مسئولیت را بطور کامل از روی دوش مادرش بردارد. تکه به تکهی جهاز کوچکترین خواهر را خودش خریده و امشب که با مقداری خرید وارد خانه میشود میبیند که خواهرش لباس عروسش را پوشیده و با وسایل خیاطی مادری که سال گذشته به پدر پیوسته، آخرین ریزهکاریها را روی آن راست و ریس کند.
بهمن به آشپزخانه میرود و خریدها را جابهجا میکند؛ برمیگردد توی هال و قربان صدقهی خواهری میرود که چهار روز دیگر بیشتر در آن خانه نخواهد بود.
بهمن به اتاقش میرود و در نور ضعیف چراغ کوچکی که شبها برای جلوگیری از سردردهای همیشگیاش روشن میکند به عکس قاب شدهی پدر و مادری نگاه میکند که نیستند.
بهمن به چهار روز دیگر فکر میکند؛ و به شبهایی که وقتی به خانه برمیگردد، همهی چراغها خاموشاند.
نفر پنجم: من
قصهی تنهایی آدمها، قصههایی زیبا اما غمانگیزند.
به اندازهی کافی قصهی غمانگیزِ تنهایی خواندهاید؛ قصهی من باشد برای بعد.
شاید روزی کسی قصهی من را نوشت.