شنبه، مرداد ۶

ترکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست.


.
همیشه خفن‌ترین بودی؛ برای من البته؛ کس دیگه‌ای ر نمی‌شناسم که نگفته باشه "چقدر فیک‌ـه"، "چقدر ادا داره"٬ "دیوونه‌س؟"، "مریض‌ـه؟"٬ "چرا این‌جوری‌ـه؟".
تو برای من نه یه‌جوری بودی، نه دیوونه بودی، نه فیک بودی، نه ادا داشتی. تو برای من خفن بودی؛ یه آدمی که از  روز اولی که شناختم‌ش به نظرم یه کم عجیب بود ولی قشنگ عجیب بود، خفن عجیب بود، باحال عجیب بود، ولی بد نبود؛ هیچ کدوم از عجیب بودن‌هاش اذیت‌م نمی‌کرد؛ حتی داد و هوارهای بی‌دلیل و بیمارگونه‌ش. فکر می‌کردم دنیا ر ساختن تا من تو ر توش پیدا کنم، بقیه‌ی دنیا فقط دکورِ این مسئله‌س.
من بچه بودم، خیلی خام‌تر از این بودم که بفهمم همه‌ی اون آزارها که به بهانه‌ی عجیب بودن تو تحمل می‌کردم چه بلایی به سر خودم آورد. چه جوری سرخورده و دل‌مرده و غم‌گین و خالی شدم. چه جوری خم شدم. چه جوری پژمردم؛ چه جوری روز به روز تنهاتر شدم که واسه فرار از این تنهایی بیشتر به دامن تویی که همیشه داشتی می‌رفتی چنگ بزنم و بخوام که نری.
من نفهمیدم چی به سرم داره میاد؛ فقط وسط یه آتیشی بودم که نه پشت و پناهی داشتم، نه راه گریزی. من فقط تو ر داشتم؛ تویی که فکر می‌کردم دارم‌ت ولی هیچ‌وقت، حتی یک ساعت تو همه‌ی این ده سال نداشتم‌ت. تویی که همه داشتن‌ت بجز من، تویی که همه ر خواستی بجز من.
نفهمیدم چه جوری تنهایی ر بارم می‌کنی، چه جوری حقیرم می‌کنی، می‌شکنی‌م.
من هیچی نفهمیدم؛ من هیچی نمی‌دیدم، دودِ اون آتیشی که توش بودم اجازه می‌داد فقط چشم‌هام ر به اندازه‌ی تو باز کنم.
من همه‌ی اون سال‌ها هیچی بجز تو ندیدم؛ تویی که تو همه‌ی تصویرهایی که ازت توی ذهن‌م مونده همیشه پشت‌ت به من بود و روت به دیگران؛ اخم‌ت به من بود و لبخندت به دیگران؛ دعوات با من بود و شادی‌ت با دیگران.
اگر برای هر عشقی رقیبی باشه، من باید با همه‌ی دنیا بجنگم؛ ولی من واقعن ان‌قد قوی نیستم. من خیلی خسته‌تر و مریض‌تر و ناتوان‌تر از اون ام که حتی دیگه دامن‌ت ر نگه دارم؛ اگه دیگه نمی‌کِشم‌ت که نری فقط از ناتوانی‌ـه؛ وگرنه هیچ چیز دیگه‌ای هیچ فرقی نکرده؛ فقط من پیر شدم و خسته. ان‌قد خسته که برام نفس کشیدن هم چالش‌ـه.

جمعه، اردیبهشت ۷

آن کس که گفت قصه‌ی ما هم ز ما شنید.


قصه می‌بافم.
شغل‌مه.
بهترین شغل دنیاست.
چندسالی نجار بودم؛ چند سال طبیب بودم، یه مدت معلم بودم، چند وقت مطرب شدم، تاجر هم بودم؛ حنا و ابریشم و مروارید می‌بردم اون‌ور دریای هفتم، می‌فروختم، به جاش صندل و چوب می‌خریدم. یه مدت عطار بودم؛ بهارنارنج ر  قاطی می‌کردم، جوشونده درست می‌کردم می‌دادم دست مردم. چند صباح دیلماج بودم؛ از فرنگ می‌اومدن واسه سیاست٬ من ر صدا می‌زدن دیلماجی کنم.
تلخک بودم، کفاش بودم، بنّا بودم، شاعر بودم، داروغه بودم، عسس بودم، حاکم و قاضی و جلاد بودم؛ ولی الان قصه می‌بافم؛ 
قصه‌ی جن و پری، سوسک سیاه و موش، توتو، شب هزار و یکم. 
قصه می‌بافم٬ می‌فروشم.
به جاش خنده می‌خرم، گریه می‌خرم، غصه می‌خرم، دلِ خوش می‌خرم، آه و فغان می‌خرم؛ قصه می‌فروشم.

یه شب، عصا زنان از یه دهی می‌رفتم یه ده دیگه تا بساط قصه‌هام ر پهن کنم. از پشت سرم یه صدایی اومد؛ برگشتم ولی کسی نبود، نه حیوونی، نه آدمیزادی. رفتم، بازم صدا اومد، انگار که یکی پشت سرم همینجوری میومد.
نشستم، آتیش روشن کردم ببینم کیه، چیه.
بغل یه صخره‌ی کوچیکی نشسته بودم، بقچه‌پیچِ قصه‌هام ر گذاشتم بغل آتیش. از گونیِ خوراکی‌هام نون و پنیر درآوردم که یه صدای ضعیفی لرزون و ترسون گفت: به منم نون می‌دی؟
من هی این‌ور ر گشتم، اون‌ور ر گشتم؛ هیچ‌کس نبود. گفتم خیالاتی شدم لابد؛ باز تا خواستم یه لقمه بخورم همون صدا گفت به منم یه لقمه نون بده.
گفتم کی هستی؟ گفت جن ام؛
ترسیدم؛ گفتم اگه جن‌ای که نون نمی‌خوری. من ر می‌خوری.
گفت نه، جن‌ام ولی تو ر نمی‌خورم؛ نون می‌خورم، گشنه‌مه، بهم نون بده.
یه دستمال گذاشتم بغل آتیش، یه کم نون و یه تیکه پنیر گذاشتم روش، گفتم بیا بخور.
یه صدایی اومد و یه جن ریزه میزه اومد نشست بغل دستمال.
گفت ترسیدی؟
گفتم آره.
گفت نترس؛ نون‌م ر می‌خورم، میرم. کجا می‌ری؟
گفتم ده پشت کوه.
گفت تنها؟
گفتم آره.
گفت چیکار داری اونجا؟
گفتم میرم قصه بفروشم.
گفت تو اون ده کسی قصه نمی‌خره؛ مردمش یه جوری شدن.
گفتم من قصه‌هام قشنگه، می‌خرن.
گفت نمی‌خرن؛ بیخودی این‌همه راه نرو.
گفتم تو از کجا می‌دونی؟
گفت بخواب؛ صبح که پاشدی برات میگم.
گفتم الان بگو.
گفت نمی‌ترسی؟؟
گفتم نه.
گفت باشه؛ تو اون ده یه دختری بود٬ قشنگ بود، مثل ماه بود، ولی خل بود. هی می‌رفت تو کوه می‌نشست، با آسمون حرف می‌زد؛ هیچ‌کس نمی‌دونست چه‌شه؛ یه شب که همه‌ی ده خواب بودن، دختره بی‌خواب بود؛ رفت تو کوه نشست که با آسمون حرف بزنه؛ ولی آسمون شب‌ش مثل روزش نیست؛ سوراخ داره؛ آدم‌ها به این سوراخ‌ها میگن ستاره؛ ولی ما جن‌ها می‌دونیم این‌ها ستاره نیستم؛ سوراخ‌ن؛ دختره نمی‌دونست آسمون فرق می‌کنه وقتی خورشید نیست؛ نمی‌دونست شب‌ها از اون سوراخ‌ها چی‌ها که نمیاد سراغ‌ش؛ سرش به آسمون بود که یهو یکی از ستاره‌ها چشمک زد؛ دختره ذوق کرد و ذوق کرد، ولی نمی‌دونست یه دیو صداش ر شنیده بود و از اون سوراخ تنوره کشید و اومد و دختره ر برد. این شد قصه‌ی اون ده؛ واسه همین آدم‌های اون ده فقط وقتی خورشید هست از خونه‌هاشون درمیان؛ هیچ‌کدوم‌شون آسمون ر نگاه نمی‌کنن؛ هیچ کدوم‌شون قصه نمیگن؛ هیچ قصه‌ای؛ قصه هم نمی‌شنون؛ هیچ قصه‌ای؛ اسم دختره ر هم نمیارن؛ هیچ‌وقت.
گفتم دختره چی شد؟
گفت گم شد؛ هیچ‌وقت برنگشت، هیچ‌کس ندیدش.
گفتم شاید جاش خوبه، شاید خوش‌حاله.
گفت اگه یه دیو آدم ر ببره آدم هیچ‌وقت خوش‌حال نیست.
گفتم تو از کجا می‌دونی؟ تو مگه دیوی؟ یا آدمی؟
گفت نه، ولی می‌دونم. حالا بخواب؛ ولی آسمون ر نگاه نکن.

صبح پاشدم دیدم آتیش خاموش شده؛ بقچه‌پیچِ قصه‌هام هم نیست؛ ولی توی بقچه‌ی خوراکی‌هام یه عالمه نون و پنیر هست. جن‌ه برام گذاشته بود؛ بقچه‌پیچ ر برده بود که نرم اون ده.

هنوز چند روز راه مونده برسم اون‌جا؛ دارم یه قصه‌ی جدید می‌بافم؛ راجع به یه دختری که دیو با خودش بردش آسمون توی یه قصر طلا با گل و درخت و هزارتا خورشید و هزارتا آسمون. که دیوه‍ نمی‌خواست اذیتش کنه، می‌خواست ببردش یه جایی که دیگه غصه نباشه. درخت باشه، کوه باشه، جنگل باشه، خنده باشه. دیوه‍ زشت بود، ترس‌ناک بود ولی مهربون بود؛ دختره خوشحال بود؛ قصه‌شون قشنگ بود.

من قصه می‌بافم؛ شغل‌مه؛ بهترین شغل دنیاست؛ 
چندسالی نجار بودم؛ چند سال طبیب بودم، یه مدت معلم بودم، چند وقت مطرب شدم، تاجر هم بودم؛ حنا و ابریشم و مروارید می‌بردم اون‌ور دریای هفتم، می‌فروختم، به جاش صندل و چوب می‌خریدم. یه مدت عطار بودم؛ بهارنارنج ر  قاطی می‌کردم، جوشونده درست می‌کردم می‌دادم دست مردم. چند صباح دیلماج بودم؛ از فرنگ می‌اومدن واسه سیاست٬ من ر صدا می‌زدن دیلماجی کنم.
تلخک بودم، کفاش بودم، بنّا بودم، شاعر بودم، داروغه بودم، عسس بودم، حاکم و قاضی و جلاد بودم؛ ولی الان قصه می‌بافم؛ حالا اومدم ده شما تا قصه‌ی دختری ر بگم که یه شب دیو از آسمون تنوره کشید و بردش توی یه قصر طلا...

سه‌شنبه، اسفند ۱۵

رفتم؛ رفتی؛ رفت.


چشم‌های خیس‌ش ر پاک کرد و بلند شد، لباس‌ش ر مرتب کرد که بره.
دوستش اصرار کرد؛ حال‌ت خوب نیست، چشم‌هات باز نمی‌شه ان‌قد گریه کردی، بشین، بیرون هم که داره سیل میاد از آسمون؛ ام‌شب بمون؛ فردا هم هوا بهتره هم تو، فردا صبح برو.
نه، کلاس دارم صبح؛ بمونم اینجا فردا صبح پانمی‌شم برم.
حالا یه روز کلاس نرو.
از اول ترم تا الان دو جلسه رفتم اون هم نصفه.
بابا حالا یه جلسه دیگه هم نرو.
جون تو نمی‌شه.
نگرانتم؛ رسیدی خبر بده.
باشه، خدافظ.
مواظب خودت باش.

در ر بست و نشست تو ماشین.
نیم‌ساعت سرش ر گذاشت روی فرمون و فقط فکر‌ کرد. فکر که نه؛ مرور کرد. همه‌ی اون سال‌ها ر مرور کرد. همه‌ی اون لحظه‌ها. خوبی‌ها، بدی‌ها، خنده‌ها، گریه‌ها.

مثل سیل از آسمون بارون می‌ریخت. انگار زیر آبشار وایساده بود. ماشین ر روشن کرد و راه افتاد. ان‌قدر همه‌جا لیز بود که نمی‌شد پاش ر از روی ترمز برداره؛ با هزار بدبختی رسید خونه. از ماشین که پیاده شد تا کلید ر توی در بچرخونه کاملن خیس شد و دیگه اشک‌هاش روی صورت‌ش معلوم نمی‌شد.
هنوز نصف حیاط ر رد نکرده بود که یادش افتاد کتاب و دفترش ر خونه‌ی دوست‌ش جا گذاشته؛ ساعت تقریبن ۱۲ شب بود و نمی‌تونست دست‌دست کنه؛ به دوست‌ش زنگ زد و مطمئن شد که نمی‌خواد فعلن بخوابه. همون‌جوری خیس رفت نشست توی ماشین و راه افتاد. هر دقیقه بارون شدیدتر می‌شد. جلوش ر درست نمی‌دید و دور برگردون ر رد کرد.
محبور شد بپیچه توی یه خیابون دیگه و...


بابا می‌گم این‌جا رفتیم قبلن.
نخیرم.
چرا.
نرفتیم؛ بریم دیگه، بریییییییییم. توروخداااا.
باشه بابا، بریم. عه. زشته.
آخ جون.


این کتاب ر داری؟
نه.
...
چیه نیش‌ت باز شد؟ کادو نمی‌خری برام ها.
باشه...
زهر مار، نیش ر ببند.


بریم موزه؟
برییییییممم.


بریم از اون چیزبرگرها بخوریم؟
نع.
اه، هی نع نع؛ بریم دیگه.
نع.
اه.
هنوز نع.
هوم.


نمی‌تونست خودش ر گول بزنه؛ کسی جاش ر نمی‌گرفت؛ جاش هنوز خالی بود؛ بعد از این‌همه وقت؛ حتی با این‌که می‌دونست اون جاش ر خالی نگه نداشته بود.

پیچید تو خیابونی که ازش متنفر بود ولی مجبور شد؛ زد بغل؛ دیگه نمی‌تونست رانندگی کنه؛ علاوه بر اون همه اشکی که نمی‌ذاشت تقریبن هیچی ببینه، ان‌قد بارون زیاد بود که قایق بیشتر به دردش می‌خورد تا ماشین. نشست به فکر کردن. همه‌ی اون اتفاقات خوب و بد. همه‌شون جلوی چشم‌ش رژه رفتن؛ دیر شده بود، راه افتاد این‌بار آروم‌تر، نیم‌ساعت بیشتر طول کشید تا برسه.
دوستش با چتر دم در بود.

بیا تو دختر جان؛ نمی‌خواد فردا بری، بیا تو.
نه، مرسی، مرسی وسایلم ر آوردی.
ببین من بیدارم؛ رسیدی زنگ بزن.
باشه. مرسی خدافظ.
مواظب باش.


دیگه تقریبن همه جا ر آب گرفته بود، ماشینش داشت رسمن شنا می‌کرد. باز همون خیابون لعنتی و باز همون خاطرات لعنتی.
زد بغل؛ کیفش ر باز کرد و بلیطش ر درآورد. هشت روز مونده بود به آرزوش؛ به رفتن و ادامه تحصیل تو یه کشور دیگه؛ فقط هشت روز مونده بود که همه‌ی اون روزهایی که عذاب دیده بود ر بذاره و برای همیشه بره؛ تصویر اون دختری که اول یه جاده وایساده و یه چمدون پشت سرشه اومد جلوی چشم‌ش. همون که وقتی اون واسه اولین بار کنکور ارشد داد و از جلسه اومد و بیرون و تو چشم‌ش نگاه کرد و گفت: یه فکری واسه خودت بکن، من بعد از ارشد از ایران میرم، چسبونده بودش جلوی چشم‌ش، روی دیواره‌ی میز کنار تختش.
بلیطش ر صبح همون روز رفته بود گرفته بود؛ به هیچ‌کس نگفته بود، حتی نزدیک‌ترین دوستش، حتی به پدر مادرش چیزی نگفته بود؛ فقط می‌خواست بره، و هیچ ردی ازش جایی نمونه؛ بلیط‌ش ر گذاشت روی صندلی کنارش. راه افتاد سمت خونه. انقد رانندگی سخت شده بود که دیگه تقریبن ماشین روی اتوپایلت بود و اون هم همه‌ی حواسش به بلیط و رفتن. استرس گرفته بود که چه جوری قراره زندگی کنه و درس خوندن به یه زبان دیگه و این‌همه چیز جدید دیگه تقریبن داشت مغزش ر از کار می‌نداخت.
ندید.
هیچی ندید و هشت روز زودتر رفت.


یه بلیط هواپیما از شیشه‌ی شکسته‌ی ماشین‌ش افتاده بود بیرون و اون‌همه بارونی که از آسمون می‌ریخت داشت نوشته‌هاش ر می‌شست.
همه‌جا شیشه ریخته بود و آژیر و نور قرمز همه جا بود.

کاش هشت روز دیگه دووم میاورد که آرزوش ر ببینه لااقل.


یکشنبه، بهمن ۲۲

مپُرس‌م دوش چون بودی، به تاریکی و تنهایی.

نفر اول: بی‌بی گلاب

بی‌بی گلاب یک پیرزن غرغروست. او هرروز صبح ساعت ۵ گوسفندان‌ش را به چرا می‌برد، سر راه خارپشته درست می‌کند و ساعت ۳ بعد از ظهر وقتِ برگشت، خارپشته‌ها را روی دوش‌ش می‌کشد و برمی‌گرداند.
او معمولن صبحانه سرشیر و نان، ناهار نان و دوغ و شام نان و پنیر می‌خورد. اعیانی‌ترین غذایش بزباش است و بهترین لباس‌ش از کرباسی قرمزرنگ است با کمی تور زَرزَری که در عروسی‌ها تن‌ش می‌کند.
تا به حال شهر نرفته و تمام ۸۱ سال عمرش را توی دهات‌ش مانده و چون دهات‌شان آن موقع‌ها مدرسه نداشته او هیچ وقت سواددار نشده. چند سال پیش هم که نهضت سوادآموزی در ده بغلی راه افتاد، او به عادت همیشگی و به دلیل ترس از موقعیت‌ها، مکان‌ها و آدم‌های جدید از ده بیرون نرفت و بی‌سواد ماند.
بی‌بی گلاب تنهاست؛ ۶۵ سال پیش، کرامت، جوانک رشید و چهارشانه‌ی ده٬ از او خواستگاری کرد. پدر و مادرش کِل کشیدند و مبارکا گفتند. کرامت رفت به شهر تا خریدهای عروسی را سامان دهد ولی هیچ‌وقت برنگشت.
هرکس حرفی می‌زد و نظری می‌داد؛ جنازه‌اش هیچ‌وقت پیدا نشد و کسی هم از نمردن‌ش اطمینان نداد. گلاب آن موقع‌ها «بی‌بی» نبود؛ جوان بود و زیباترین دختر ده؛ خیلی‌ها به خواستگاری آمدند و گلاب حتی به زور کمربند پدرش و ناله و نفرین مادرش هم رضا نداد.
گلاب نشست به پای کرامت. کسی که هیچ‌وقت معلوم نشد چه بلایی سرش آمده.
پدرش از غصه‌ی سرکشی او دق کرد و مادرش ماند و سوخت و او هم مرد.
برادر کوچکش از ننگ قصه‌ی خواهر به جای دوری رفت. جایی که هیچ کس چیزی از او نمی‌دانست و دیگر برنگشت. فامیل‌ها از دورش دور شدند و گلاب تنها ماند.
تنهایی اخلاق آدم‌ها را خراب می‌کند. انتظار خلق‌شان را تنگ می‌کند؛ گلاب نه اخلاق خوبی داشت و نه خلق گشاده‌ای.
گلاب خیلی تنها ماند، کم‌کم شد «بی‌بی گلاب»٬ پیرزن غرغرو و تنهای ده.


نفر دوم: پریا

پریا نقاش است؛ دو سال پیش لیسانس نقاشی‌ش را از دانشکده هنر گرفته و همان سال فوق‌لیسانس قبول شده؛ چند روز پیش از پایان‌نامه‌اش دفاع کرده و یکی از دانشگاه‌های ایتالیا برای دکتری درخواست‌ش را پذیرفته.
او از سال گذشته که تافل‌ش را با نمره‌ی بسیار خوبی گرفته، کلاس ایتالیایی می‌رود و حالا کاملن می‌تواند صحبت کند و کارهای روزانه‌ش را راه بیاندازد. پدرش برای تولد دو سال پیش و کادوی قبولی فوق‌لیسانس‌ش یک ماشین خیلی خوب به او هدیه داده و بسیاری از تابلوهایی که پریا کشیده دیوارهای خانه‌شان را پر کرده.
پریا دوستان بسیار زیادی دارد و معمولن هرروز با عده‌ای از آن‌ها به گالری و کافه می‌رود. رستورانی نیست که او منوی غذایش را نچشیده باشد و غذایی که او واقعن شیفته‌اش است «راویولی»ست.
پاتوق پریا و حلقه‌ی دوستان نزدیک‌ش کافه‌ای‌ست دنج و آرام توی کوچه‌پس‌کوچه‌های یک خیابان خلوت و پر از درخت، کنار یک پارک کوچک و محلی. آن‌ها دور هم می‌نشینند و از همه چیز صحبت می‌کنند. او معمولن شب‌ها حدود ساعت ۱۱ به خانه می‌رود و قبل از خواب حتمن مطالعه می‌کند. هرشب شیر می‌نوشد و یک سیب می‌خورد.
او در اتاق‌ش کتاب‌خانه‌ای بسیار بزرگ و کمد لباسی بزرگ‌تر دارد. هرروز صبح حدود ساعت ۱۰ از خواب بیدار می‌شود، دوش می‌گیرد و با مادرش صبحانه‌ای مفصل می‌خورد. نیم ساعت صرف انتخاب لباس می‌کند و تا آماده شود ساعت از ۱۲ گذشته؛ چند تا تلفن می‌زند و بعد از خانه خارج می‌شود. نهار و عصرانه را با دوستان‌ش می‌خورد و حتمن به گالری عکس یا نقاشی یا مجسمه می‌روند و حتمن در هفته یک شب را به تئاتر اختصاص می‌دهند.
جدیدن کاری به عادات روزانه‌اش اضافه شده و آن سر و سامان دادن کارها و خریدهای قبل از رفتن‌ش به ایتالیاست.
مادرش هم در تدارک یک مهمانی خداحافظی برای اوست. برادرش چهار سال پیش به دانمارک رفت و همان‌جا دندانپزشک است و چند روز پیش با فرستادن دسته‌گلی به بزرگی میرتحریر او، پریا را غافلگیر کرد.
مهمانی خداحافظی یک ماه بعد و در روز سه‌شنبه خواهد بود که شنبه‌ی بعدش پریا در هواپیمایی به مقصد رم خواهد نشست.
او به فکر این است که در ایتالیا و دور از همه‌ی کسانی که می‌شناسد چقدر تنها خواهد بود.


نفر سوم: رادمان

رادمان پسر بزرگ خانواده است؛ پدرش مهندسی سرشناس در شیراز است و مادرش معلم سخت‌گیر دبیرستان؛ خواهر و برادر دوقلوی کوچک‌ترش هردو در دبیرستان‌های نمونه‌ی شیراز درس می‌خوانند؛ رادمان دو سال پیش و بعد از قبولی در کنکور برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در خانه‌ای که پدر و مادرش برایش اجاره کردند تنها زندگی می‌کند.
دو سال پیش او به همراه خانواده‌اش به تهران آمد و پدر و مادرش تمام کارها را از اجاره کردن خانه تا تجهیز کاملِ آن به عهده گرفتند و حالا او در یکی از بهترین دانشگاه‌های صنعتی ایران مشغول تحصیل است و یکی از دانشجویان ممتاز دانشکده‌شان به حساب می‌آید.
شب‌ها که حدود ساعت ۹ و بعد از تمام شدن کلاس‌های‌ش به خانه برمی‌گردد معمولن تا ساعت ۱۱ چراغ‌ها را روشن نمی‌کند و در تاریکی به گلدان کوچک روی میز کنار صندلی خیره می‌شود.
البته این رفتار عجیب حدود ۷ماه است که به رویه‌ی زندگی او اضافه شده؛ دو سال پیش که برای اولین بار به دانشکده رفت، دختر زیبا و ظریف و سربه‌زیری دل او را لرزاند و آینده‌ی زیبایی در دل‌ش تصویر کرد ولی چون فکر‌ می‌کرد هنوز اول راه هستند و وقت هست، گفتن و ابراز علاقه را موکول کرد به ترم‌های آخر که ۷ماه پیش دخترک زیبا با حلقه‌ای در انگشت و جعبه‌ی شیرینی‌ای در دست از در کلاس وارد شد و تمام آن آینده را بهم ریخت.
رادمان هرشب حدود دو ساعت در تاریکی مطلق به تنهایی خودش خیره می‌شود تا وقتی که مادر پدرش برای گفتن شب‌بخیر حدود ساعت ۱۱ با او تماس می‌گیرند.
تمرکز رادمان تمامن روی درس‌ش بوده و در تمام این دو سال فرصت نکرده دوستی عمیقی با کسی برقرار کند.


نفر چهارم: بهمن

بهمن تنها پسر یک خانواده‌ی پرجمعیت است. چهار روز دیگر عروسی خواهر کوچک‌ترش است که بهمن با تلاش‌های شبانه‌روزی خودش جهازش را سر و سامان داده. در هفت سالگی او پدرش که کارگر یک کارخانه‌ی پلاستیک‌سازی بوده در اثر حادثه‌ای جان خود را از دست می‌دهد و بهمن می‌شود تنها مرد خانواده.
او از چهارده‌سالگی و بعد از مرگ عمویش، که در آن هفت سال سایه‌ی پدری که رفته بود را جبران کرده بود، مجبور می‌شود در کنار درس خواندن در بازار کاری برای خود دست و پا کند و کمک‌خرج مادری باشد که با خیاطی زندگی را می‌چرخاند.
سه خواهر بزرگ‌تر و یک خواهر کوچک‌ترش را سامان داده و بعد از دیپلم تمام وقتش را به کارکردن گذرانده تا توانسته یک تاکسی بخرد و با آن بار مسئولیت را بطور کامل از روی دوش مادرش بردارد. تکه به تکه‌ی جهاز کوچک‌ترین خواهر را خودش خریده و ام‌شب که با مقداری خرید وارد خانه می‌شود می‌بیند که خواهرش لباس عروس‌ش را پوشیده و با وسایل خیاطی مادری که سال گذشته به پدر پیوسته، آخرین ریزه‌کاری‌ها را روی آن راست و ریس کند.
بهمن به آشپزخانه می‌رود و خریدها را جابه‌جا می‌کند؛ برمی‌گردد توی هال و قربان صدقه‌ی خواهری می‌رود که چهار روز دیگر بیشتر در آن خانه نخواهد بود.
بهمن به اتاق‌ش می‌رود و در نور ضعیف چراغ کوچکی که شب‌ها برای جلوگیری از سردردهای همیشگی‌اش روشن می‌کند به عکس قاب شده‌ی پدر و مادری نگاه می‌کند که نیستند.
بهمن به چهار روز دیگر فکر می‌کند؛ و به شب‌هایی که وقتی به خانه برمی‌گردد، همه‌ی چراغ‌ها خاموش‌اند.


نفر پنجم: من

قصه‌ی تنهایی آدم‌ها، قصه‌هایی زیبا اما غم‌انگیزند.
به اندازه‌ی کافی قصه‌ی غم‌انگیزِ تنهایی خوانده‌اید؛ قصه‌ی من باشد برای بعد.
شاید روزی کسی قصه‌ی من را نوشت.

جمعه، دی ۸

الله معك.


تکه‌ای از من پیش تو جا مانده؛ پیش تویی که هرچه نوشتم و گفتم تصور کردی برای دیگری‌ست؛ تکه‌ای از قلب‌م، تکه‌ای از روح‌م، تکه‌ای از خنده‌های‌م، تکه‌ای از بودن‌م پیش تو مانده است.
و تو چه بی‌پروا آن تکه را ندیده گرفتی، چه راحت آن تکه را منسوب کردی به دیگری، چه دلیرانه مقاومت کردی در برابرش.

من آن تکه را از تو پس نمی‌گیرم؛ می‌خواهم تا ابد پیش تو بماند، حتی اگر تو از وجودش بی‌خبر باشی، همین که خودم بدانم آن قسمتِ وجودم که نیست، کجاست، کفایت‌م می‌کند.

منِ رفتنی خواهم رفت٬ همان‌طور که تو نیامده بودی که بمانی؛ ولی چیزی که برایت یادگار گذاشتم را کاش لااقل قبول می‌کردی که هست؛ که متعلق به توست، نه کسِ دیگری؛ که وجود دارد و هست و مالِ توست؛ و هیچ‌کسی بجز خودم نمی‌تواند آن‌را از تو پس بگیرد؛ که من٬ خودم٬ نمی‌خواهم آن‌را پس بگیرم. می‌خواهم چیزی -حتی کم و اندک- از منِ رفته برای تو یادگار بماند؛ شاید [فقط شاید] گاهی یادی از من و بودن‌م بکنی.